Saturday, December 31, 2005

 

209. گُفتمان ِ نام گذاري ي درست ايران، زبان فارسي و خليج فارس در زبانها و رسانه هاي غربي




يادداشت ِ ويراستار

برخورد بسياري از غربيان با پيشينه ي تاريخي و فرهنگي ي ما ايرانيان، اگر نگوييم دشمنانه و كين توزانه و تحقيرآميز -- كه متاسّفانه گاه در گفتارها و كردارهاشان ديده مي شود -- ناآگاهانه و سرسري و باري به هرجهت است و رسانه هاي آن سرزمين ها نيز -- خواه به زبان هاي خودشان و خواه به زبان هاي ديگر و از جمله زبان فارسي -- پيوسته به اين روش نابهنجار و ناهمخوان با همزيستي و پيوند و پيمان ِ فرهنگي و انساني ادامه مي دهند و آشوب ذهني پديدمي آورند.
در دهه هاي اخير، بسياري از ايرانيان و گاه برخي از جُز ايرانيان با انصاف و آگاه و فرهيخته نيز به بحثهاي روشنگر در اين زمينه پرداخته و كوشيده اند تا شيوه هاي برخورد درست ِ فرهنگي و انساني با ايرانيان -- ميراث داران ِ يكي از بزرگ ترين تمدّنها و فرهنگ هاي جهان -- را جاي گزين ِ روش هاي سياست بازانه يا نژاد پرستانه و برتري جويانه گردانند. امّا دريغا كه مجموع اين كوششهاي نيك خواهانه و خردمندانه هنوز به برآيندي واپسين و پذيرفتني نرسيده است و هر روز از گوشه اي و به گونه اي نغمه اي ناساز و بدآهنگ به گوش مي رسد و دل و جان ِ نيك انديشان را مي آزارد.
از همين روست كه هرچه در اين زمينه گفته و نوشته شود، به رغم ِ تكراري نمودن، همچنان تازه و بايسته است و بازگفتن و بازنوشتن آنها خويشكاري ي هر ايراني ي ارج گزار ارزشهاي تاريخي و فرهنگ ميهن است.
روزنامه ي شرق، چاپ تهران، در شماره ي امروز (شنبه دهم دي ماه 1384) خود، سه گفتار زير را:

نمايشگاه ايران باستان در لندن رو به پايان است
معضلى هفتادساله براى شناخت فرهنگ ايران در غرب

پژمان اكبرزاده

اولين امپراتورى در پايتخت آخرين امپراتورى

دكتر كامران ملك پور

ايران امپراتورى فراموش شده

جان كورتيس


ترجمه ي :
نيكى محجوب

به چاپ رسانيده است كه من به پذيره ي آنها مي روم و براي بازْ نشر ِ نكته ها و روشنگري هاي مهمّ ِ آمده در آنها و با سپاس از نويسندگان و نيز با درود بر دست اندركاران ِ روزنامه ي شرق، نشاني هاي دوگانه ي ِ ضبط هاي دوگونه ي اين گفتارهاي خواندني و آموزنده را در پي مي آورم.* ج. د.

HTML:http://sharghnewspaper.com/841010/html/societ.htm

PDF:http://sharghnewspaper.com/841010/pdf/21.pdf
-----------------------------------------------------------------------
* يادآوري مي كنم كه مجموع تصويرهاي اثرهاي باستاني ي ايران كه در نمايشگاه "فُرگاتِن اِمپاير" (شاهنشاهي ي از يادرفته) در موزه ي بريتانيايي در لندن به نمايش درآمد، به تازگي در آمريكا، از سوي مركز نشر دانشگاه كاليفرنيا و با پشتيباني ي مالي ي ايرانيان در كتابي با چاپ بسيار نفيس منتشرشده است.

Friday, December 30, 2005

 

208. جُستارهايي ديگر در حماسه ي ِ ملّي ي ِ ايران: "از ايران چه مي دانم؟"/ دو دفتر ِ تازه



يادداشت ِ ويراستار


دفتر ِ پژوهشهاي فرهنگي در تهران، از سالها پيش از اين، در كنار ِ كوششها و كُنشهاي گوناگونش در زمينه ي نشر ِ اثرهاي ارزنده و سودمند ِ ادبي و فرهنگي، مجموعه اي با عنوان كلّي و مشترك ِ از ايران چه مي دانم؟ را تدارك ديده است و در فرآيند ِ چاپخش دارد. بخشهاي اين مجموعه، هريك دفتري است داراي عنوان و زمينه و درونمايه ي جداگانه با بُرش ِ رُقعي (چهارده و نيم در بيست سانتيمتر) و فراگير هشتاد تا يكصد و بيست صفحه با جلد ِ نرم
.
* * *
آماج ِ دفتر ِ پژوهشهاي فرهنگي در نشر ِ اين مجموعه، به دست دادن زنجيره كتابهايي كم گنجايش، امّا برخوردار از همه ي سنجه هاي پژوهشي و بهره مند از بيشترين پشتوانه ها و خاستگاه ها در هر زمينه و در همان حال، با زبان و بياني به نسبت ساده و دريافتني براي ناويژه كاران و خوانندگان ِ بيرون از حوزه هاي تخصّصي و به ويژه جوانان و – در يك سخن – عموم ايرانيان دوستدار دست يابي به آگاهيهاي بايسته در كار شناخت ِ جنبه هاي گوناگون ِ تاريخ، جغرافيا، ادب، هنر، فرهنگ توده و جر آن است.
تنها مروري كوتاه در عنوانهاي گوناگون ِ بيش از ٦٠ دفتر از اين مجموعه كه تا كنون نشريافته است، مي تواند ارزندگي و بايستگي ي دست اندركاران نشر اين مجموعه را آشكارگرداند. در اين زمينه، گفتاري نوشته و به ارزيابي ي گسترده تري از اين كوشش ملّي و فرهنگي پرداخته ام كه در جايي در فرايند ِ چاپ است و اكنون آن را در اين جا بازنمي آورم و به همين اشاره ي كوتاه بسنده مي كنم.
به تازگي دفترهاي ٥٨ و ٦١ اين مجموعه – كه از پژوهشهاي نگارنده ي اين سطرها و ويژه ي بررسي و شناخت ِ حماسه ي ملّي ي ِ ايران است، در تهران نشريافت. عنوان هاي ويژه ي اين دو دفتر، به ترتيب عبارت است از:
فرايند ِ تكوين ِ حماسهء ايران پيش از روزگار ِ فردوسي
شناخت نامهء فردوسي و شاهنامه

آشكارست كه فراهم آوردن و گنجانيدن همه ي بايسته ها و گفتني هاي وابسته به اين درونمايه ها در دفترهايي چنين كم گنجايش، كاري آسان نيست و همان حُكم ِ "گنجانيدن بحر در كوزه اي" را دارد كه مولوي بدان مثل مي زند. با اين حال، پژوهنده همه ي ِ توش و توان ِ خود را به كارگرفته تا خويشكاري ي خود را در اين راستا به درستي بورزد و در برابر ِ تاريخ و فرهنگ ميهن و هم ميهنان ارجمندش سرافراز بماند. چُنين باد! ج. د.*
------------------------------
* نشاني ي تماس با دفتر پژوهشهاي فرهنگي در تهران، چُنين است:
crb@iranculturestudies.com

Tuesday, December 27, 2005

 

207. گزينه ي فرمان ِ حقوق بشر ِ "كورش بزرگ" با موزيك ِ متن


يادداشت ويراستار

امروز در پيامي كه از سوي كميته ي بين المللي ي نجات ِ آثار ِ باستاني ي ِ دشت ِ پاسارگاد به اين دفتر رسيد، آگاهي يافتم كه نشر ِ اجرايي از بازخواني ي گزينه ي فرمان حقوق بشر ِ كورش بزرگ با گفتار ِ بهروز به نژاد و موزيك اسفنديار منفردزاده در هفته ي گذشته با پذيره ي گسترده و پرشور ايرانيان در ميهن و سراسر جهان رو به رو گرديده است.
به شاباش اين خبر فرخنده ي فرهنگي - هنري، متن ِ كوتاه ِ روشنگري ي كميته ي نجات در باره ي اين اثر و پديدآورندگان ِ آن را همراه با نشاني ي تارنماي آن براي شنيدن اين كار مشترك دو هنرمند ايراني در پي مي آورم. بازنوشت ِ گزينه ي فرمان كورش در اين صفحه، از من است. ج. د.

گُزينه ي فرمان ِ حقوق بشر كورش بزرگ
هديه ي كميته ي بين المللي ي نجات آثار باستاني ي دشت ِ پاسارگاد



اكنون پيام من، كورش، فرمانرواي ايران، بابل و كشورهاي چهار سوي جهان اين است:


* بر مردمان ِ هيچ كشوري كه مرا نخواهند، فرمان نخواهم راند و با مردمي كه فرمانروايي ي مرا نپذيرند، نخواهم جنگيد.
* من يوغ ِ برده داري ي ِ مردم ِ بابل را برداشتم تا نمايندگان و كارگزاران ِ من از خريد و فروش ِ زنان و مردان در قلمرو ِ خود جلوگيري كنند تا اين كردارهاي ناپسند، از سراسر ِ جهان بر افتد.
* به فرمان ِ من، از امروز مردمان در گزينش ِ دين ِ خود آزادند و آزاد هستند تا به زبان ِ خود سخن بگويند و در هر جاي ِ سرزمينشان به كار پردازند.
* به فرمان ِ من در شهرها جارزدند تا مردم را از آزادي ي گزينش ِ دين، آزادي ي ِ گزينش زبان و آزادي ي گزينش ِ كار آگاه كنند.
آزادي ي گزينش ِ دين، آزادي ي ِ گزينش ِ زبان، آزادي ي ِ گزينش ِ كار!
* * *
پديدآورندگان ِ قطعه ي پاسارگارد
محبوب ترين موزيک هفته ي گذشته ي ايرانی ها


يک هفته ای است که علاقمندان مسايل مربوط به پاسارگاد، همراهان کميته نجات پاسارگاد و بسياری از دوستداران هنر و فرهنگ ايران زمين در سراسر دنيا موريکی را بارها و بارها و با اشتياق شنيده اند. نام اين موزيک «پاسارگاد» است که در «هفته ادبيات و هنر پاسارگاد» و بوسيله «کميته نجات آثار باستانی دشت پاسارگاد» پخش شد. اين موزيک سه دقيقه ای در همين چند روزی که پخش شده محبوبيتی حيرت انگيز به دست آورده است و حتی گفته می شود که برخی از جوانان ايرانی آن را جزو «تاپ تن ايران» گذاشته اند!
اين کار به همت دو هنرمند بزرگ سرزمين مان بهروز به نژاد
و اسفنديار منفرد زاده تهيه شده است. اسفنديار موزيک زيبای آن را ساخته و بهروز کلام کوروش را به زيبايي خوانده است. اما اين دو دوست که از اعضای کميته نجات هم هستند از همان ابتدا فروتنانه گفتند:

اسفنديار منفرد زاده سازنده ي موزيك


"اين كار برای پاسارگاد است و فرقی نمی کند که چه کسی آن را ساخته باشد. "


امّا از آن جايي که در اين مدت ما ايميل ها و نامه های زيادی داشته ايم که جويای نام سازندگان آن شده اند، به خصوص نامه هايي که از حاميان
حفظ فرهنگ ايران در داخل کشور آمده که می خواهند سی. دی. های اين موزيک را با مشخّصات کامل سازندگانش تهيه کنند، ما با اجازه اين دوستان نامشان را اعلام کرديم.
ماجرای ساختن و شکل گرفتن اين کار زيبا و به طور قطع ماندگار مفصل است که شايد در روزهای آينده بر روی اين سايت بيايد.

www.savepasargad.com

بهروز به نژاد (ايستاده)، گوينده ي متن ِ گزينه ي فرمان
و اسفنديار منفرد زاده (نشسته) سازنده ي موزيك

 

206.سخني نامكرّر: گفت و شنود ِ نشرنيافته اي با منوچهر آتشي



يادداشت ويراستار
امروز نيز سخني نامكرّر از منوچهر آتشي در ميان است. آنچه در پي مي آيد، متن ِ گفت و شنود ِ منتشر نشده ي بهنام ناصح با آتشي است كه اكنون در تارنماي ماهنامه ي الكترونيك ماندگار (شماره ي دي ماه 1384)* نشريافته و آقاي ناصح با رويكردي مهرآميز و همدلانه آن را به اين دفتر فرستادده است. بازنشر ِ اين مصاحبه را در اين صفحه، به دليل روشنگري هاي آتشي درباره ي گوشه هايي از زندگي ي خود و خانواده اش در متن ِ رويدادها و تنشهاي اجتماعي و سياسي ي دورانش و برداشتهاي ويژه ي او از فرآيند ِ شكل گيري ي شعر معاصر فارسي و شاخه هاي آن، بايسته و سودمند مي دانم. باسپاس از مصاحبه گر و فرستنده. ج. د.
-----------------------------
*
http://www.mandegar.info/1384/Day84/Benam_Naseh_10.htm


من كودكي ماليخوليايي بودم


گفت‌وگو از بهنام ناصح مصاحبه با منوچهر آتشي

آقاي آتشي!
شما از نسل‌ ِ شاعراني هستيد كه اسب شعرشان «سوي اسب يال‌افشان تنديس شيهه مي‌كشيد». به نظر شما روحيّهء اعتراض و تقابل با محيط تا چه اندازه در
شكل‌گيري شخصيّت يك شاعر موثر است؟

همان‌طور كه در مقدمه گزيدهء اشعارم گفته‌ام؛ شاعر معترض متولد مي‌شود. بنا براين مسئله اعتراضي كه شاعر نسبت به محيطش پيدا مي‌كند، لزوماً يك مسئله سياسي يا مقطعي يا موضعي نيست؛ بلكه شاعر با آن روحيه‌ي شاعرانه‌اي كه به‌ هر صورتي در وجودش تعبيه شده ( كه به قول روان‌كاوان در سنيس طفوليت اين حساسيت ايجاد مي‌شود) از كودكي با ديگران متفاوت است. همان‌طور كه مثلاً من در مورد خودم گفته‌ام: من كودكي ماليخوليايي بودم. هيچ‌وقت آن‌جايي كه مي‌بايست نبودم. منظور من از اين صحبت‌ها اين است كه از زماني كه شخصيّت يك شاعر نطفه مي‌بندد و داراي كاركتري شاعرانه مي‌شود؛ در وي يك نوع نگرش جديدي نسبت به جهان پيرامونش به‌وجود مي‌آيد و به دنبال چيز ديگري مي‌گردد. يعني آن‌چه دور و برش هست ارضايش نمي‌كند. به اعتقاد من اولين شعر هر كودكي هنگامي كه متولد مي‌شود گريه است. اين گريه، اعتراض است. اعتراض به اين كه مرا از جاي گرم و نرمي برداشته‌ايد و آورده‌ايد به اين دنياي شلوغ. اما اين قريحه يا ذوق يا هرچيزي كه اسمش را مي‌گذاريد به‌تنهايي مايه كار نيست بلكه در گيرودار تربيت خانوادگي و اجتماعي و حوادث روزگارش به ناگزير اين ذهنيّت شكل‌هاي ديگري مي‌پذيرد كه هم مي‌تواند به نوعي دنبال رو اولين خصلت اعتراضي قريحه باشد و هم اين‌كه مي‌تواند گزينشي در زمينه‌ي راه و رسم زيبايي و زشتي، سياست، عدالت و يا هرچيز ديگري كه در جامعه وجود دارد پيدا كند.شخصيت شاعرانه‌ي شما چه‌طور شكل گرفت؟شخصيت شاعري من جدا از گذشته‌ي من نيست. من در دروه‌اي بسيار بد و پر مشقتي متولد شدم يعني دوراني كه رضا شاه تمام ايل و عشيره ما را تارانده‌ و هر كدام را به جايي تبعيد كرده‌بود. ( آن اسبي كه در شعرهايم زياد مي‌بينيد به همين علت بيش از آن كه جنبه‌ي حماسي داشته باشد بيش‌تر جنبه‌ي نوستالژي دارد. نوستالژي‌اي كه از اضمحلال اسطوره اسب حكايت مي‌كند). در آن دوران ما در شرايط دشواري به‌سر مي‌برديم در حالي كه پيش از آن روزگار خوبي داشتيم.در كدام منطقه؟ در جنوب منطقه دشستان (همان دشتستان معروف). من كودكي‌ام را به ياد مي‌آورم كه به وضعيتي رسيده‌بوديم كه در خانه بسيار ناجور و كوچكي جاي‌گزين بوديم. پدرم بالاخره به نوعي از دست جنگ و گريز نجات پيدا كرده و مدتي بعد چون سواد داشت كارمند ثبت احوال شده‌بود و ما كه در ده مانده‌بوديم؛ مردم ده ديگر ما را ضعيف مي‌ديدند خيلي به ما فشار مي‌آوردند تا جايي كه ما ناچار شديم از آن منطقه كوچ كنيم و به روستاي ديگري برويم و بعد از آن، پدرم كه جاي بسيار دوردستي (لارستان فارس) كار مي‌كرد ما را با اسب و خر و قاطر به محل كارش منتقل كرد. اين دوران معادل مي‌شود با شروع جنگ جهاني دوم كه با اين كه سنم به هفت – هشت سال مي‌رسيد با اين‌حال هنوز مدرسه نرفته‌بودم اما چون در محل مكتب‌خانه وجود داشت به آن مي‌رفتم و سواد داشتم. ديري نگذشت كه بساط رضا شاه را برچيدند و تبعيدش كردند و ميان روستاها شورش و سركشي شد. در اين هنگام معلوم شد كه بسياري از اين‌ها از قبايل و عشاير منطقه‌ي خود ما بودند كه درآن‌جا جاي‌گزين بودند و ما نمي‌دانستيم. چون ما اصالتاً جزو ايل زنگنه از كرمانشاه هستم اجداد ما به دلايل مختلف كوچ كرده‌بودند و يا به روايتي كوچانده شده‌بودند. اين‌ روستايي‌ها وقتي ما را شناختند اصرار كردند كه پدرم را آن‌جا نگه‌دارند به اين خيال كه ما ديگر همه چيز را مالك شده‌ايم و خودمان همه كار مي‌كنيم و از اين حرف‌ها. پدرم هر چه آمد حالي اين‌ها بكند كه بابا همچين چيزي نمي‌شود و مملكت هميشه بي دولت نمي‌ماند و بالاخره مي‌آيند شما را سركوب مي‌كنند همان‌طور كه ما را سركوب كردند اما به خرجشان نرفت. ما نيمه‌شبي واقعاً از دست اين‌‌ها در رفتيم و رفتيم بندر كنگان. در بندر كنگان بود كه براي اولين باردر ده‌سالگي رفتم مدرسه. ولي چون سواد داشتم فوري مرا بردند كلاس دوم و پايان سال هم شاگرد اول شدم. پس از آن(سال1321) ما منتقل شديم به شهر بوشهر. در ‌آن‌جا در دبيرستان سعادت كه مي‌گفتند بعد از دار‌الفنون قديمي‌ترين دبيرستان ايران است مشغول تحصيل شدم.برخوردتان با شعر چطور اتفاق افتاد؟ تا كلاس ششم ابتدايي كه شاگرد اول بودم؛ يك‌سال و نيم هواي دهات افتاد به سر ما و ترك تحصيل كردم. در آن دوران ترك تحصيل(نزديك پانزده سالگي) بود كه ذوق سرودن و ترانه سرايي در من گل كرد علتش هم به غير مادرم كه واقعاً گنجينه‌ي پر از افسانه و ترانه و... بود؛ آن‌جا فايز دشتستاني به نحو گسترده‌اي شعرهايش به صورت آوازه شروه رواج داشت و من خيلي شيفته اين صدا و ترانه بودم و من در بيابان‌هاي برهوت اطراف هميشه مثل آدم‌هاي ماليخوليايي مي‌گشتم و سر يكي از چاه‌ها، چاه‌باني بود براي من شروه مي‌خواند ومن با خودم فكر مي‌كردم چه خوب است خودم شعر بگويم تا مثل فايز شعرهايم خوانده‌شود و ازاين سوداها. بالاخره دوباره به بوشهر و مدرسه برگشتم و همان سال‌هاي اول دبيرستان بود كه باز در بوشهر غوغاهايي شد و جنگ‌هايي مثل نهضت جنوب به‌پا شد (با جنگ‌هاي دليران تنگستان اشتباه نشود). اين جنگ‌ها از قرار معلوم جنگ‌هاي ساختگي سياسي بود.بيش‌تر متمايل به كدام انديشه يا جناح بودند؟در آن موقع ما بچه بوديم و مي‌رفتيم فقط مسير گلوله‌ها را در شب نگاه مي‌كرديم (چون فقط شب‌ها جنگ مي‌كردند) ولي بعدها فهميديم كه اين چه بازي‌اي است. گويا قوام‌السلطنه به اين خاطر كه زير فشار توده‌اي‌ها امتياز نفت شمال را به شوروي ندهد اين جنگ زرگري را راه انداخته‌بود. خودش به عشاير دستور داده‌بود و بعد عنوان مي‌كرد كه انگليسي‌ها به خاطر اين قول و قرارها، جنوب را به آشوب كشيده‌اند و براي همين من نمي‌توانمامتياز نفت را به شما بدهم. يعني در واقع اين جنگ‌ها يكي ديگر از پولوتيك‌ها قوام‌السلطنه بود.در دهه‌ي بيست و اواخر دهه‌ي بيست من غزل و ترانه مي‌نوشتم. به ياد دارم روزي برگ تايپ شده‌ي شعري به دستم رسيد كه حس كردم اين شعر با شعرهاي ديگر فرق دارد و يه نوعي احساس همسايگي و هم‌مايگي با اين شعر كردم. اين شعر يكي از شعرهاي توللي بود كه مرا به‌كلي دگرگون كرد.شعرش را به ياد داريد؟ به نظرم شعر «سايه‌هاي شب» بود كه خيلي شعر وهم‌انگيز و تخيل برانگيزي بود و حس كردم كه شعر بايد اين‌طوري باشد يعني با خود آدم سر و كار داشته‌باشد نه اين كه كسي از روي تقليد و نگاه از چشم گذشته‌ها شعر بنوسيد. من خيلي خوب غزل و قصيده مي‌نوشتم ولي حس كردم كه اين شعر چيز ديگري است. اين باعث شد كه به شعر نو رو آوردم . آن زمان بوشهر يكي از شهرستان‌هاي استان فارس محسوب مي‌شد و هر سال چهار نفر به‌عنوان سهميه از طريق امتحان به شيراز مي‌بردند كه در دانش‌سراي مقدماتي درس بخوانند و پس از معلم شدن به بوشهر برگردند و من هم يكي از آن چهار نفر بودم.آن دو سالي كه به شيراز رفتم مواجه شد با جريانات بزرگ سياسي از جمله آمدن مصدق، ملي شدن نفت و... . در دهه‌ي بيست جامعه به يك آزادي نسبي رسيده‌بود چون رضا شاه را برده‌بودند و پسرش هنوز راه ديكتاتوري را ياد نگرفته‌بود (هرچند اندك اندك ياد گرفت) من هم زياد آدم آرامي نبودم اين بود كه درست سالي كه كودتاي بيست و هشت مرداد شد در اين كشمكش‌ها عليه شاه و حكومت شركت مي‌كرديم. در اين زمان‌ها شعرهايم گاه در نشريات پايتخت، گاه در نشريات حزبي چاپ مي‌شد. پس از كودتا شور وشوق سياسي هم خوابيد. ماهم به‌طور كلي به شعر نو پيوستيم. خوب به‌خاطرم هست كه اولين شعري كه در مجله‌ي فردوسي در 1333 از من چاپ شد؛ شعري بود به نام «مار» كه شعري نمادين بود. آن موقع شعر سمبليك و نمادين خيلي رايج بود. شيوه‌اي كه نيما بناي آن را گذاشته‌بود و آن‌هم بيش‌تر به‌خاطر مسايل سياسي.در مقابل اين نوع شعر كه هميشه به‌نوعي با مسايل سياسي و اجتماعي آميخته‌بود گرايش‌هايي هم به سمت شعرهاي فردي‌تر و غير سياسي وجود داشت.

لطفاً كمي در مورد اين گروه هم صحبت كنيد.

بعد از كودتاي 28 مرداد در بسياري از شعرا همان‌طور كه قبلاً گفتم آن شور و حال سياسي فروكش كرد كم كم
شعرايي مثل آقاي مشيري و فروغ (خصوصاً در چند كتاب اول) سهراب سپهري و... ظاهر شدند كه كاري به مسايل سياسي چندان نداشتند و يا گروهي بودند كه مثل رويايي و... دنبال تكنيك‌هاي جديد و فنون جديد شعري مي‌گشتند كه با خود شعر سرو كار داشت نه با مسايل بيرون از آن. اين جنبش ديگر به صورت يك حركت كلي درآمده‌بود. غير از شاعراني چون اخوان و شاملو وحتي خود نيما در 1338 كه هم‌چنان آن ذهنيت ضد سركوب و ضد ديكتاتوري رابه هر گونه‌اي در شعرشان اعمال مي‌كردند، از اواخر دهه‌ي سي كه كتاب‌هايي مثل« زمستان» اخوان و يا كتاب «آهنگ ديگر» من و يا «هواي تازه» شاملو درآمد اين نسل شعر همان‌طور به اين صورت ادامه پيدا مي‌كند و آن موج شعر نگران جامعه از بين نمي‌رود بلكه به صورت خيلي محكمي در حد انسجام كامل خودش، باقي مي‌ماند. منتهي موج بعد كه آن حافظه‌ي سياسي را كنار مي‌گذارد به دنبال شيوه‌ها شگردهاي وكارهاي تازه‌تر مي‌روند. در اين گروه‌ها و نسل‌ها يكي مثل آقاي رويايي بود كه محفل و يا حلقه‌اي داشت و دور و بر خودش جوان‌هايي را جمع كرده‌بود و چون ترجمه شعر فرانسه و كتاب‌هاي تئوري ا هم زياد رايج شده‌بود؛ اين‌ها بر اساس مباني جديد و برداشت‌هاي جديد از شعر، نسل‌هاي جوان‌تر از ما رفتند دنبال فرم‌ها و شكل‌هاي جديد. حتي در‍[مجله] «خوشه» شاملو استعدادهاي جواني پرورش پيدا كردند و شعر سپيد مي‌گفتند كه با شعر سپيد شاملو متفاوت بود. شعر شاملو هميشه شعري استوار و مبتني بر نگرش‌هاي اجتماعي بود. علتش هم اين بود كه زبان آركائيكي‌اي كه او انتخاب كرده‌بود جزبه اين نوع مسايل نمي‌توانست بپردازد. زباني بود كه براي جنگ ساخته‌شده‌بود.حتي به نظر مي‌رسد در شعرهاي عاشقانه‌اش نيز به نوعي، مسايل اجتماعي نهفته‌استبلكه كاملاً همين‌طور است. مي‌شود گفت شعرهاي عاشقانه‌اش هم خصلت‌هاي اعتراضي تند داشت.اخوان هم در آن زمان سه كتاب خوب با نام‌هاي «زمستان»،«از اين اوستا» و«آخر شاهنامه» درآورد كه بعد روي دور ديگري افتاد و بعد زبانش گرايش ديگري پيدا كرد و تا اين‌كه در آخر عمر به غزل پناه آورد. در اين نسل‌ها من راه خودم را ادامه دادم . فروغ راه اول خودش را با چاپ كتاب‌هاي «تولدي ديگر» و «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» تغيير داد. رويايي هم‌چنان در گروه‌بندي‌هاي شعري حضور داشت و چون سواد فرانسه‌اش هم خيلي خوب بود از نظر كار روي تكنيك شعر و فرم شعر فعاليت خيلي گسترده‌اي داشت. گويا جريان شعر ناب را شما به‌وجود آورديد لطفاً در اين مورد و خصوصيات اين نوع شعرها توضيح بدهيد.جريان شعر ناب را من به وجود نياوردم بلكه آن را عنوان‌گذاري و تشويق كردم. هنگامي كه من در مجله تماشا كارمي‌كردم تعداد زيادي شعر از جنوب و تهران به دستم مي‌رسيد كه من مي‌ديدم اين شعرها دارند به طرف نوعي خلوص شعري پيش مي‌روند و از مسايل تحميلي بر شعر و انگاره‌هاي سياسي دور مي‌شوند و هر چه بيش‌تر به سمت انگاره‌هاي خاص شعري مي‌روند. آن‌چنان كه در همان زمان نوشتم: «اين شعرها مي‌خواهند دوباره جهان را نام‌گذاري كنند» . عجيب است كه من خيلي دير فهميدم (يعني همين چند سال پيش) كه اين جمله را هايدگر سال‌ها پيش در مواجهه با شعرهاي هوردلين حرفي مشابه اين زده. هايديگر كه هستي‌شناسي را برمبناي زبان قرار مي‌دهد در مورد شعر هوردلين(كه شاعري نيمه ديوانه است) مي‌گوييد: اين‌ شعرها اين‌قدر زيبا است كه مي‌خواهد جهان را به ابتداي معصوميت خويش بازگرداند و دوباره مي‌خواهد جهان را نام‌گذاري كند.چطور شد كه در دهه‌‌چهل به‌يك‌باره با تعداد قابل توجه‌اي شاعر مطرح و خوب مواجه شديم؟ شما اگر تاريخ ما مطالعه بفرماييد مي‌بينيد كه جامعه‌ي ما در تمام طول تاريخ، متلاطم بود اصلا ما بستر تاريخي همواري نداشته‌ايم كه نه مسايل اجتماعي درآن جا بيافتد و مشخص شود و نه مسايل ادبي، اما در عين‌حال مي‌بينيد كه شاعران بزرگ ما اتفاقاً در همين بحران‌ها به‌وجود آمده‌اند. مثلاً در مغول كساني مثل مولانا و عطار به‌‌وجود مي‌آيند يا در دوران اتابكان كسي مثل سعدي و يا دوران تيموري كسي مثل حافظ پديد مي‌آيد. اين بحران‌ها آن خصلت ملي ما خيلي برمي‌انگيزد و نمي‌گذارند فرهنگ و شعر ما دچار ركود شود به‌عبارت ديگر نمي‌گذارند آن جان ملي ما و آن جان ايراني ما تسليم حوادث سياسي شود. دهه‌ي چهل هم به همين شكل است يعني تازه جامعه از بلبشوي پس از ديكتاتوري رضا شاه رها شده‌، نفت را ملي كرده، روزنامه به وجود آمده حزب درست شده و ... .در آن زمان شعراي ما به سوال‌هاي بزرگي كه در جامعه‌شان بود؛ پاسخ دادند. البته پاسخ‌هاي متفاوت دادندبله ولي تند و بلند بود.آيا اصولاً الزامي وجود دارد كه شكل شعر در زمان‌هاي مختلف تغيير كند؟اصولاً اين الزام در خود ماهيت گذشت زمان نهفته است.. جهان دارد عوض مي‌شود و هر چيز جديدي كه ساخته مي‌شود با خود صد گونه كلمه، فعل و حتي فرهنگ مي‌آورد از اين رو ناگزير زبان نيز مرتب در حال تغيير است و متعاقب آن شعر نيز دست‌خوش تغييرات است. مگر اين كه به توقف زمان معتقد باشيم.

Monday, December 26, 2005

 

205. پيوستي افغاني بر سوگنامه ي "منوچهر آتشي"



يادداشت ِ ويراستار
گفتار ِ زير نوشته ي صبوراللّه سياه سنگ، شاعر ِ افغان است در سوگ منوچهر آتشي كه برداشت هاي نويسنده و شماري ديگر از اهل قلم افغانستان را در باره ي شاعر نامدار ِ ايراني و گزينه هاي خوبي از شهرهاي آتشي را در بر دارد. افزون بر درونمايه ي اين گفتار، ويژگي هاي زبان و بيان امروزين افغانان در اين نوشته، براي ما ايرانيان دلپذير و سزاوار بررسي است. اين گفتار را دوست ارجمند آقاي دكتر تورج پارسي از سوئد به دفتر من فرستاده اند كه با سپاس از ايشان و قدرداني از نويسنده ي گرامي ي آن، به منزله ي پيوستي بر سوگنامه ي آتشي ( درآمدهاي 174 و 175 در همين تارنما) ، همراه با تصويري يادماني و ديدني از آتشي در سالهاي اوج ِ جواني، در اين صفحه مي آورم. ج. د.



مرگ "آتشي" را سرود


صبورالله سياه سنگ
hajarulaswad@yahoo.com


بوسه ها


نازنين! انترنت هم بلاي جان شده. ده گذشته مردم به آساني نميتانستن يا نميخاستن خبر بدي ره به کس بشنوانن. مگر پيک سياهزبان انترنت هم خدا-ناترس اس، هم آدم-ناترس. مثلن يکي و کوتاه ميگه: "ناديا انجمن کشته شد"، "منوچهر آتشي مرد" و .... باور کو ده اي روزها آدم نميتانه از ترس چشم به چشم شدن با بربادي ده چار گوشهء جهان، پيش تلويزيون بشينه، يا به انترنت روي بياره. کور شديم و نه ديديم و نه شنيديم که کس گفته باشه: "سر چشم اهريمن ابروس". تا چشم کار ميکنه بيگناه زير بم و آتش کشته ميشه و آه شانه هم کس نميشنوه. جايي که حال حاضر ده تيررس تفنگ يا نشانگاه توپ و تانک اهريمن نيس، يا سونامي تباهش ميکنه يا کاترينا. اينا نباشن، آتشسوزي، توفان، خشکابي و زلزله بلا واري از آسمان نازل ميشن، و اگه اي مصيبتا هم کم باشن، بي آبي، بي ناني، بيماري و هزار آفت کشندهء ديگه مانند تهمتهاي سياسي هميشه آماده اس تا به سرنوشت فرزنداي آدم چسپانده شوه و راه مرگ شانه به آساني و ارزاني هوار بسازه.
يگان بار ده دلم ميگرده که جهان، گوانتانامو شده و سلولهايش نامهاي آشنا دارن: آسيا، اروپا، افريقا، آستراليا و امريکا. ده اي زمانهء آتشي تر از "روزگار دوزخي آقاي اياز"، عزراييل بدبخت با ديدن گراف کشته ها گيج و گول مانده و عزازيل بيچاره با تماشاي آدم -چهره هاي آدمکش.
زندانياي بدبخت که به جاي ديوالها، ميله ها و سيمهاي خاردار، با نوار پيچاپيچ مرزهاي بي ارزشتر از "ديورند" از همديگه جدا شدن، نه پاي گريز دارن و نه دست ستيز. و زندانباناي چارچشم از تيرکشهاي کاخ سفيد هر شام با زبان تفنگ بري زندانيا لالايي انگليسي ميخانن. بدا به حال کسي که پس از شنيدن ترانهء شامگاهي بيدار بشينه. تروريزم که شاخ و دم نداره! هر کس که فرمان ناتو ره نپذيره، بيهوده زنده اس. بس خلاص.
و آتشي ده چنين روزگاري "اسپ سفيد وحشي" خوده به ميدان "خدا و راستي ادبيات" ايلا کد و خودش پياده به مهماني مرگ رفت.
امروز از سر دلتنگي زياد تلفون کدم. ميخاستم مثل انترنت بدشگون که بلاي جان شده، رسانندهء همي خبر ناخوشايند باشم. خوشبختانه، خانه نبودي. باز هم تلفون ميکنم. اگه گوشي ره ورداري، حتمن اندوه درشت خوده از سيم نازک تلفون گذر ميتم. و اگه نباشي، ميرم و بريت ايميل نوشته ميکنم. دلم ابر کده.
اگه به سايت فارسي بي بي سي ميري، نيازي به خاندن دنبالهء گزارش نيس. فايده نداره. ده همو چن خط اول ديده ميشه که منوچهر آتشي پس از چاشت امروز يکشنبه بيستم نوامبر 2006 ....
ازو کده، برو شعر "خنجرها، بوسه ها، پيمانها" ره از سر بخان. يادت اس؟ "اسب سفيد وحشي‌" يادت اس؟ اسپ سفيد وحشي چطو ياد آدم ميره؟


س. س.
ريجاينا، 20 نومبر 2005


خنجرها


سپيده که سر بزند
نخستين روز روزهاي بي تو
آغاز مي شود


نازنين! ديروز نيافتمت. امروز بريت ايميل نوشته ميکنم. ميخاستم بگويم، درست بيست و چار سات پيش، منوچهر آتشي با مرگ آشتي کد. باور دارم که صدها نفر ده افغانستان و برونمرزا ده سوگش زمزمه کده باشن: "اسپ سفيد وحشي! اسپ سفيد وحشي! اسپ سفيد وحشي!"
اگه نادرست نگفته باشم، ما آتشي ره از زبان دکتر رضا براهني شنيديم و شناختيم. گر چه کتاب اولش، "آهنگ ديگر"، پنج سال پيش از "طلا در مس" چاپ شده بود و کتاب دومش، "آواز خاک" تقريبن همزمان با "طلا در مس" به دست مردم رسيد. البته پسانا کتابايش زياد چاپ شد: "ديدار در فلق" 1969، "بر انتهاي آغاز" 1971، "وصف گل سوري" 1991، "گندم و گيلاس" 1992، "زيباتر از شکل قديم جهان" 1997، "چه تلخ است اين سيب" 1999، "حادثه در بامداد" 2000، "باران برگ ذوق" 2001، "خليج و خزر" 1992، "اتفاق آخر" 1993، "بازگشت به درون سنگ" 2003، "غزل عزلهاي سورنا" 2004 و دو يا سه کتاب ديگه که ناماي شانه نميفامم.
پيشتر ميخاستم"مه" بگويم، ناق "ما" به زبانم آمد. زمانه خراب شده، بهترس به کار ديگرا و آغاز آشنايي شان با شاعر "اسپ سفيد وحشي" کاري نداشته باشم. مه خودم منوچهر آتشي ره ده بهار سيزده پنجاه و هفت (1978) که اتفاقن سال نجابت طلايي اسپ بود، از "طلا در مس" يافتم. از همونجه که ميگفت: "سالهاي سي و هشت و سي و نه بود و هر دو سال، سال اسپهاي نجيب بود، گرچه زمانه سخت نانجيب بود. سال اسپهاي نجيب بود و از در وديوار بر سرم اسپ ميباريد..."
البته، اي قسم يافتن هم سود داشت و هم زيان. سودش خو مالومدار روز واري روشن اس، زيانش اي بود که نقد آتشي ره ميفامدم ولي کتاباي شعر شه نديده بودم. بايد شرمسارانه بگويم که منوچهر آتشي ره به شيوهء سرچپه شناختم: نقد شعرهاي نديده و نخوانده شاعره دانه دانه از زبان دکتر براهني گروگان گرفته بودم.
يادم نيس ده همو سال اول آشنايي از کي شنيدم که منوچهر آتشي چپي اس. اي گپ وادارم ساخت که بايد کتابايشه پيدا کنم. عبدالله فضلي گفت: کتابخانهء پوهنتون تنها سه گزينهء آتشي ره داره.
فراموش کدم ميگفتم ده 1978 سه همصنفي ايراني داشتيم: سپيده، مهران و بهمن. سپيده دختر درسخوان و آرام بود. از مهران و بهمن چه بگويم؟ منوچهر آتشي ره چي ميکني، که اونا از شاعراي فارسي تنها ناماي حافظ و سعدي ره صداي دهل واري از دور شنيده بودن. باز خانهء بهمن آباد که به جواب سوالاي تکراري مه يک روز به سپيده اشاره کد و گفت: "از ايشون بپرس!". سپيده گفت گرچه شاعري به نام منوچهر آتشي را نميشناسه اما پس از رخصتي تابستاني "کتاباي ايشون رو" با خود از تهران خات آورد.
رخصتي تابستاني گلوله واري آمد و رفت. سپيده، مهران و بهمن از ايران برنگشتن. يکسال بعد، کسي ده پوهنتون به ديدنم آمد و گفت: صبور استي؟ همصنفياي ايرانيت چن تا کتاب و مجله بريت روان کدن.
پاکته گرفتم. کدام کتاب ديده نميشد. همش پنج يا شش شماره مجلهء "تماشا" بود. حدس زدم که مجله ها ده بارهء منوچهر آتشي چيزايي خات داشتن. از روي چي حدس زدم؟ از استاد واصف باختري شنيده بودم که آتشي ده دوران شاه صفحهء ادبي نشريهء "تماشا" ره پيش ميبرد.
باز فراموش کدم و بايد پيشتر ميگفتم: يک روز که نوذر الياس و مه رفته بوديم کتابخانهء عامه کابل به ديدن حيدري وجودي، کمي پسانتر استاد باختري هم آمد، ده بارهء مولانا جلال الدين گپ زد و ده آخر به جواب سوالاي ما، از نقش آتشي ده حزب توده و مجلهء "تماشا" ياد کد. استاد باختري ده وخت خداحافظي از نوذر الياس پرسيد: تازه چه سرودي؟ او همو مثنوي مشهور "مزد ما را نيش گژدم ميدهي" خوده خاند. خدا زنده داشته باشه هر دوي شانه، با شعر و با ترانه و با غزلهاي شان.
از "تماشا" چن عکس بسيار جالب رضا شاه پهلوي، فردين، آذر شيوا، آتشي، بابا چاهي، و چار يا پنج نوشته به قلم آتشي يافتم: "جغرافياي شعر"، "با علي باباچاهي آشنا شويد"، "نگاهي به هشت کتاب سهراب سپهري"، "قصهء شهر سنگستان و شعرهايي که از زبان جان ميگيرد و به زبان توان ميدهد"، "سوررياليزم چيست؟" و ...
امروز که درست بيست و شش پاييز ازو "تماشا"ي رضا شاهي ده پوهنتون ميگذره، همه نوشته ها و عکساي سياه و سفيد جواني منوچهر آتشي و علي باباچاهي ده پيش رويم اس. ميفامي يکي ازي عکسا هم ده انترنت پيدا نميشه.
اگه خاسته باشي مقالاي تماشا ره يا به شکل فوتوکاپي يا تايپ شده روان ميکنم. اينه، يک عکس جواني آتشي ره بريت ايميل ميکنم. ببين چقه شباهت داشت به سلام سنگي!


س. س.
ريجاينا، 21 نومبر 2005


پيمانها


سپيده که سر بزند
نخستين روزهاي بي مرا آغاز خواهي کرد
مثل گل سرخ تنهايي آه خواهي کشيد
به پروانه ها خواهي انديشيد و به شاخهء سدري
که سايه نينداخته بر آستانه ات....


نازنين! ايميلت نرسيد. مثلي که ديروز اصلن کمپيوتر ته روشن نکدي. تلفونه هم جواب نميتي. زنگ تير ميشه، کسي گوشي ره نميورداره. خيريت باشه. پريشانت استم.
چي ميگفتم؟ هان! گپ سر زندگي آتشي بود. امروز ميخاستم از پيوند منوچهر آتشي و افغانستان بگويم. آيا گاهي فکر کدي که چرا شعرهاي اي شاعر ده بين افغانا هم هواخاه داره؟ آيا خبر داشتي که شعر يکي از آهنگاي دکتور صادق فطرت ناشناس از منوچهر آتشي اس؟ آيا ميفاميدي که يک شاعر جوان افغان دلبستگي و همانندي جالبي با ديد و دريافت آتشي داره؟ و يگان گپ ديگه ده بارهء چن شاعر و داستاننويس افغان که نام گرفتن شان بي مناسبت و "بي جنجال" نخات بود...
يک قصهء ديگه بريت بگويم. چن ماه پيش رفته بودم ونکوور، خانهء استاد آصف آهنگ. چي يک کتابخانهء بزرگي داره! شايد ده افغاناي باشندهء کانادا کسي اوقه فلم ويديو، کست موسيقي، و دي وي دي نداشته باشه که او کتاب داره.
استاد آهنگ پرسيد: "از کتاباي تازهء شعر چي خاندي؟" ميفاميدم که از شعر نو چندان خوشش نميايه. اي گپه، چند سال پيش، کاوه آهنگ ده مورد پدرش برم گفته بود. گفتم: "قصهء سنگ و خشت" از محمد کاظم کاظمي، "ماه هزارپاره" از محمد شريف سعيدي، و "من ناله مينويسم" از محمد عاقل بيرنگ کهدامني و ..."
او گفت: "باش يک کتاب بريت بتم که پر اس از نظريهء تمام شاعراي مشهور فارسي ده بارهء غزل. نام کتاب اس: از پنجره هاي زندگاني".
نام کتاب پيش ازي که مره بيندازه به ياد حکيم سنايي غزنوي و همو شعر معروفش، ميفامي به ياد کي انداخت؟ به ياد غوث عندليب. او ديروز هم تلفون کده بود و ميگفت: "عرس سنايي ده تورنتو برگزار ميشه، و نوشته تو هنوز نرسيده." تا خاستم يکي دو بگويم، عندليب گفت: "اگه عرس ازرا پاوند يا آلن گينسبرگ ميبود، خو حتمن نوشته ميکدي! تره والله اگه ايقه تنبلي کني. بگي يک چيز نوشته کو."
خوب شد يادم آمد. حالي که طعنهء ازراپاوند و آلن گينسبرگه شرمسارانه شنيدم، حتمن نوشته ميکنم: "جهان بي سنايي مباد!" و همو شعر معروفش:


"اي چشم و چراغ زندگاني/ وي شاهد و شمع آسماني/
بختت ازلي و تا قيامت/ صافي به طراوت جواني/
حسن تو چو آفتاب و آنگه/ فارغ ز اشارات نشاني/
نظّاره بسي است آن دو رخ را/ از پنجره هاي زندگاني"


نازنين! ببين که گپ از پيش مه کدام سو رفت. ده کجا و درختا کجا؟ "پنجره هاي زندگاني" ره که واز کدم، چشمم به يادداشت منوچهر آتشي افتاد: "من شاعر غزلسرايي نيستم. در غزل فقط تفنن ميکنم و هيچ کوشش مشخص ندارم که غزل را به عنوان زبان قابل گسترش مطرح کنم. چيزي که هست، غزل يک زبان عام عاطفي ديار ماست و هر شاعري با آن آشنا باشد، در لحظه هايي، وسوسه سرودن آن به دلش مي افتد. من غزل نسبتاً زياد دارم و در فاصلهء کارهاي جدي، در فراغتهاي آگنده از غم غربتهاي خاص، آنها را مينويسم و هرگز ادعاي خوب و عالي بودن آنها را ندارم." (صفحهء 89 ديباچهء "از پنجره هاي زندگاني"، برگزيدهء غزل امروز ايران، به کوشش محمد عظيمي، انتشارات آگاه، پاييز 1990)
از خود پرسيدم: پس غزل آهنگ مشهوري که ناشناس خانده هم تفنن اس؟ يادت آمد کدام آهنگه ميگم؟ البته مه بسته غزله به حافظه ندارم اما قول ميتم که سبا بريت از روي کتاب تايپش کنم.
فعلن شعر "خنجرها، بوسه ها، پيمانها" ره به خاهش مه يکبار ديگه بخان:


اسب سفيد وحشي‌
بر آخور ايستاده گرانسر
انديشناک سينهء مفلوک دشتهاست‌
اندوهناک قلعهء خورشيد سوخته ‌است‌
با سر غرورش‌، اما دل با دريغ‌، ريش‌
عطر قصيل تازه نميگيردش به خويش‌


اسب سفيد وحشي، سيلاب دره ‌ها
بسيار از فراز كه غلتيده با نشيب‌
رم داده پرشكوه گوزنان‌
بسيار با نشيب‌ كه بگسسته از فراز
تارانده پرغرور پلنگان‌


اسب سفيد وحشي‌، با نعل نقره‌ وار
بس قصه ‌ها نوشته به طومار جاده ‌ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشيد، بارها به گذرگاه گرم خويش‌
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب‌، بارها به سراشيب جلگه ‌ها
بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد
كهسار، بارها به سحرگاه پر نسيم‌
بيدار شد ز هلهلهء سم او ز خواب‌


اسپ سفيد وحشي اينك گسسته ‌يال‌
بر آخور ايستاده غضبناك‌
سم ميزند به خاك‌
گنجشكهاي گرسنه از پيش پاي او
پرواز ميكنند
ياد عنانگسيختگيهاش‌
در قلعه ‌هاي سوخته ره باز ميكنند


اسب سفيد سركش‌
بر صاحب نشسته گشوده‌ است يال خشم‌
جوياي عزم گم شدهء اوست
ميپرسدش ز ولولهء صحنه‌ هاي گرم‌
ميسوزدش به طعنهء خورشيدهاي شرم‌


با صاحب شكسته‌دل اما نمانده هيچ‌
نه تركش و نه خفتان‌، شمشير مرده است‌
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده‌ است‌:


"اسب سفيد وحشي‌! مشكن مرا چنين‌!
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش‌
آتش مزن به ريشهء خشم سياه من‌
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش‌
گرگ غرور گرسنهء من‌


اسب سفيد وحشي‌!
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي‌
آلوده زهر با شكر بوسه‌ هاي مهر
دشمن كمان گرفته به پيكان سكه‌ ها


اسب سفيد وحشي‌!
من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم‌؟
من با كدام مرد درآيم ميان گرد؟
من بر كدام تيغ‌، سپر سايبان كنم‌؟
من در كدام ميدان جولان دهم ترا؟


اسب سفيد وحشي‌!
شمشير مرده‌ است‌...
خالي ‌شدست سنگر زينهاي آهنين‌.
هر دوست كو فشارد دست مرا ز مهر،
مار فريب دارد پنهان در آستين‌


اسب سفيد وحشي‌!
در قلعه ‌ها شكفته: گل جام هاي سرخ‌
بر پنجه‌ ها شكفته: گل سكه‌ هاي سيم‌
فولاد قلبها زده زنگار
پيچيده دور بازوي مردان طلسم بيم‌


اسب سفيد وحشي‌!
در بيشه زار چشمم جوياي چيستي‌؟
آنجا غبار نيست‌، گلي رسته در سراب‌
آنجا پلنگ نيست‌، زني خفته در سرشک‌
آنجا حصار نيست‌، غمي بسته راه خواب‌


اسب سفيد وحشي‌!
آن تيغهاي ميوهء شان قلبهاي گرم‌،
ديگر نرست خواهد، از آستين من‌
آن دختران پيكرشان‌، ماده‌ آهوان‌
ديگر نديد خواهي‌، بر ترک زين من‌


اسب سفيد وحشي‌!
خوش باش با قصيل‌ تر خويش‌
با ياد مادياني بور و گسسته‌ يال‌
شيهه بكش‌، مپيچ ز تشويش‌


اسب سفيد وحشي‌!
بگذار در طويلهء پندار سرد خويش‌
سر با بخور گند هوسها بياكنم‌
نيرو نمانده تا كه فروريزمت به كوه‌
سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم‌
اسب سفيد وحشي‌!
خوش باش با قصيل تر خويش‌"


اسب سفيد وحشي امّا، گسسته‌ يال‌
انديشناک قلعهء مهتاب سوخته ‌است‌
گنجشكهاي گرسنه از گرد آخورش‌
پرواز كرده ‌اند
ياد عنان گسيختگيهاش‌
در قلعه هاي سوخته ره باز كرده ‌اند

* * *
يک پرسش کوچک: آتشي چرا واژهء زيباي "ستبر" پهلوي ره هم اينجه و هم ده چند شعر ديگه به شيوهء عربي "سطبر" نوشته ميکد؟


س. س.
ريجاينا، 22 نومبر 2005
* * *
آهنگي از ناشناس


نازنين! امروز هم ايميلت نرسيد. خدا کنه خودت خوب باشي و کمپيوترت جور باشه. چند روز اس که نيستي. اگه ده آينده جاي ميري، بهتر اس پيشکي بگويي. آدم پريشان ميشه. کم از کم هميقه بگو که کجا استي. ني که خدانخواسته از مرگ ما بيزار باشي و ما هم از دنيا بيخبر ...
به هر حال، خدا گردن مه نگيره خزان 1988 يا 1999 بود که ناشناس از افغانستان برآمد. ده او روزها هر آوازخواني که از کشور بيرون ميرفت، از پخش آهنگايش ده راديو و تلويزيون جلوگيري ميشد، مگر مردم با زمزمه هاي شان، نميماندن که اونا از ياد برن. يکي از خاندناي مشهور او وخت، اي غزل آتشي از حنجرهء ناشناس بود:


براي مرگ جوانم، براي ماندن پير
بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟
زمين به دام گل و سبزه گيردم که بمان
زمانه ام به گلو نيشتر زند که بمير


مرا کمان اجل بس که تير باران کرد
ز مو به موي تنم ميدمد جوانهء تير
هزار تير، يکي کارگر نشد از مرگ
مگر که همت يار از کمر کشد شمشير


زمين گرفتهء اين کويم و غريبهء دوست
گرسنه مانده ء درگاه عشق و از جان سير
به کودکي شدم از عمر نااميد و چه زود
خيال عشق به پيرانه سر رسيد و چه دير


در انتظار کدامين سوار موعودم؟
کمر به خدمت هر گردباد بسته دلير
چه مايه شوق، شگفتا در اين سپنجي جاي
مرا به پاي سفر گشته اينچنين زنجير؟


قفس به وسعت دنيا اگر بود قفس است
چنانکه مرغ گرفتار اگر هماي، اسير
که خواهد آمد؟ کي ميرسد؟ چه خواهد گفت؟
که کس نگفته و نشينده اي به دي و پرير


افق تهيست، مياويز چشم خسته در او
سراب تافته را برکهء زلال مگير
براي مرگ جوانم، براي ماندن پير
بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟

* * *
خوب! اگه تفنن ايقه ظريف باشه، تعهد شاعرانهء منوچهر آتشي با غزل چقه زيبا ميبود؟
راستي، يک گپ نه چندان مهم يادم آمد. آيا مصرع هفتم غزل بالا، ده يک شعر ديگهء آتشي هم به کار نرفته؟ تو ميگي شايد اي هم تفنن باشه! خداوند بهتر ميفامه.


دلم نميتپد از شوق آشيانه زدن
غريب وار، خوشا پر به هر کرانه زدن
به آبياري باغ دگر بکوش، اي ابر!
که نخل مرده ندارد سرجوانه زدن


هزار تير، يکي کارگر نشد از مرگ
شکسته باد کمانش از اين نشانه زدن
کجا ز شيطنت کودکان امان يابد؟
پرنده را به سر کاج کوچه لانه زدن


هنوز کودک عشقم، ملامتم چه کني؟
ز شب به کوچهء او بانگ عاشقانه زدن
سر فريب منش نيست، ليک خواهد کشت
مرا به غمزهء لبخند ناشيانه زدن


س. س.
ريجاينا، 23 نومبر 2005


آتشي از بان خودش


امروز
فرسوده باز گشتم از کار، اما
لبهاي پنجره، به نگاهم، پاسخ نگفت
و چهرهء بديع تو
از پشت ميله هاي فلزي نشکفت

* * *
نازنين! شايد تو هم مثل مه فکر کرده باشي که منوچهر چه تخلص خوبي به خود برگزيده: "آتشي". ميفامي، اي انتخاب از سليقهء خودش نيس. چن گفتني ديگه هم دارم. شايد به يک دفه شنيدن بيارزن. ميخاستم ايناره بريت زباني بگويم. نوشته کدنش يک کمي سخت اس. تايپ کدن يک انگشتي مره هم که ديدي! آهسته آهسته تايپ کدن، دل آدمه از نوشته بد ميکنه. چاره چيس؟ کاشکي خانه ميبودي تا زيادتر گپ ميزديم. بريت ميگفتم که آتشي روز 24 سپتمبر 2005، در گفتگويي با مريم آموسا گردانندهء نشريهء مانيفست گفته بود:
"دوم مهرماه 1310 در روستايي به نام دهرود دشتستان جنوب متولد شدم. خانوادهء ما جزء عشاير زنگنهء كرمانشاه بودند كه در حدود چهار نسل پيش به جنوب مهاجرت كرده بودند. نام خانوادگي من به دليل اينكه نام جد من "آتش‌‏خان زنگنه" بود، "آتشي" شد. پدرم فردي باسوادي بود و به دليل علاقه‌‏اي كه سرگرد اسفندياري كه در جنوب به رضاخان كوچك مشهور بود، پدرم را به بوشهر انتقال داد. پدرم كارمند ادارهء ثبت و احوال بوشهر شد.

در سال 1318 به مكتب خانه رفتم. در همان سالها قرآن و گلستان سعدي را ياد گرفتم ولي به دليل شورشي كه در آن شهر شد، سال دوم را تمام نكرده بودم. از كنگان به بوشهر رفتم و در مدرسهء فردوسي بوشهر ثبت نام كردم و تا كلاس چهارم در اين مدرسه بودم. در تمام اين دوران شاگرد اول بودم و كلاس پنجم را به دليل تغيير محل سكونت در مدرسه گلستان ثبت نام كردم. كلاس ششم را با موفقيت در دبستان گلستان به پايان رساندم. در اين سالها بود كه هوايي شدم و دلم براي روستا تنگ شد و با مخالفتهايي كه وجود داشت دست مادر، دو برادر و خواهرم را گرفتم به روستا بازگشتيم. در چاهكوه بود كه با عشق آشنا شدم و اولين شعرهايم نيز مربوط به همين دوران است.
مسالهء علاقمندي من به شعر و شاعري به دوران كودكيم باز ميگردد. خيلي كوچك بودم كه به شعر علاقمند شدم، اما اولين تجربهء عشقي در چاهكوه اتفاق افتاد. او نيز توجهي پاك و ساده دلانه به من داشت، آن دختر خيلي روي من تاثير گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد.
آن سالها ترانه‌‏ هاي زيادي سرودم و به دليل نرسيدن ما به هم و ازدواج آن دختر با مرد ديگر و سرطاني كه بعدها به آن دچار شد، رد پاي اين عشق در تمام اشعار من به چشم ميخورد. پس از آن به بوشهر بازگشتم و دورهء متوسطه را در دبيرستان سعادت به پايان رساندم، در آن سالها بود كه اشعارم را در روزنامه ‌‏هاي ديواري كه در اين مدرسه درست كرده بوديم، منتشر ميكردم و حتا در اين سالها در چند تئاتر نيز نقشهايي ايفاء كردم.
پس از اتمام دورهء دبيرستان به دانشراي عالي راه پيدا كردم و به عنوان معلم مشغول به تدريس شدم. در همين سالها اولين شعرهايم را در مجلهء فردوسي منتشر كردم و اين شعرها محصول سرگشتگي در كوهها و دره‌‏ هاست كه به صورت ملموس در اشعار من بيان شده ‌‏اند.
آشنايي با حزب توده تاثيرات بسيار زيادي بر آثار من گذاشت. شعرهاي زيادي براي اين حزب با نامهاي مستعار در روزنامه ‌‏هاي آن روزها منتشر كردم و حتي در 29 مرداد پس از كودتا در ايجاد انگيزه به كارگران براي شورش نقش بسزايي داشتم، ولي با مسائلي كه براي حزب به ‌‏وجود آمد، از اين حزب فاصله گرفتم و فعاليت جدي سياسي من به نوعي پايان يافت.
من تاكنون دوبار ازدواج كرده ‌‏ام كه هر دو بار بيثمر بوده است. همسر اولم با اين كه دو فرزند از او داشتم (البته پسرم مانلي به دليل بيماري كه داشت فوت كرد) به دليل اينكه من حاضر نشدم با او به آمريكا بروم، از من جدا شد و دخترم شقايق نيز در حال حاضر در آلمان وكيل است. در سال 1361 (1982)/ ازدواج ديگري داشتم كه آنهم به انجام نرسيد و يك دختر نيز از اين ازدواج دارم.
فعاليتم را با آموزش و پرورش آغاز كردم. البته شغلهاي متعددي را تجربه كردم، مدتي با "صدا و سيما" همكاري داشتم، مسئول شعر مجله "تماشا" بودم، مشاور ادبي نشريات و انتشارات مختلف بوده‌‏ ام و در حال حاضر نيز در نشريهء "كارنامه" مشغول هستم.
من با اين سن ام هيچ كتابي نيست كه در حوزهء فعاليت ‌‏ام ناخوانده مانده باشد. اگر كساني كه به شعر علاقمند هستند و حس ميكنند قريحهء شعري دارند به سراغ شعر بروند و گرنه به دنبال شعر رفتن كاري عبث و بيهوده است."

* * *
آتشي ده زندگينامهء خود، چن گپه يا نخاسته بگويه يا فراموش کده. مثلن ايکه تهران آمد و زبان و ادبيات انگليسي خواند و چن کتاب، از جمله داستان فونتامارا (ايگناتسيو سيلونه)، دلاله (تورنتون وايلدر)، لنين (ماياکوفسکي)، مهاجران (لاوين زيگمون)، و "سرگذشت کشور کوچک" و "جزيره دلفينهاي آبي" (اسکات ادل) ره هم ترجمه کد. گپ ميان خود ما باشه، ترجمه هايش چندان مزه دار نيس؛ مخصوصن اگه ترجمهء کتاب ماياکوفسکي توسط آتشي ره همراي ترجمهء دکتور محمد باقر صدري از همو کتاب مقايسه کني.
همچنان او از بازي خود ده تياتر ياد کد، مگر نگفت که ده يک فلم به نام "آرامش در حضور ديگران"، ده 1970، هم نقش داشت. اي همو فلم اس که سي و چن سال پس از نمايشش، از طرف جمهوري اسلامي ايران فعلن طعنهء روي آتشي شده.
آتشي كه از گردانندگان مجلهء ادبي "كارنامه" بود، نگفت که پس از توقيف "کارنامه" پشت چاپ يک نشريهء ديگه به نام "دينگ دانگ" رفت. فکر ميکنم که نام نشريه هم از سليقهء آتشي اس. به خاطري که او به نيما بسيار زياد اخلاص داشت و بدون شک "دينگ دانگ" از شعر ناقوس نيما الهام گرفته شده. اگه ميگي نيس، بيا که شرط بزنيم!
از خدا پت نباشه از بنده چي پت، "دهرود" (زادگاه منوچهر آتشي) مره ميندازه به ياد "دهراود" ارزگان، همو روستاي کوچکي که ارتش هوايي ايالات متحدهء امريکا، شب اول جولاي 2002 جشن عاروسي شانه بمبارد کد و هشتاد کشته و دو صد زخمي به جاي ماند. يادت اس؟ حتمن اس. بمباران وطن خود آدم، چطو ياد آدم ميره؟


س. س.
ريجاينا، 24 نوامبر 2005


آتشي و افغانستان


اي روشناي بيشهء تاريک خواب
يک شب مرا صدا کن در باغهاي باد
يک شب مرا صدا کن از آب
اي خوابناک بيشهء تاريک خواب
اي روح آبسالي!
يک شب مرا صدا کن از بيشه هاي باد
يک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب
* * *
نازنين! امروز از دلتنگي زياد ميخايم از يک شوخي شروع کنم. ميفامي اگه انترنت چهارصد سال پيش وجود ميداشت، دکارت به سپينوزا چي ميگفت؟ حدس بزن. از حس ششم کار بگي! بگو دکارت به سپينوزا چي ميگفت؟ شايد به جاي "مي انديشم، پس هستم" ميگفت: "مه به انترنت دسترسي دارم، پس هستم"!
خوب! اگه به رمز نفاميده باشي، بايد يکي و پوست کنده بگويم: تره به خدا کمپيوتر ته جور کو! باز هم چن گفتني دارم، مچم نوشته کنم يا بگويم:
1) چي ميگفتم؟ هان! ميگفتم شعر منوچهر آتشي ده افغانستان هم هواخاه داره. چرا داره؟ حقيقتش خو به خدا مالوم، مگر مه فکر ميکنم به چار دليل. اول: زبان آتشي، زبان بسيار سچه، پخته و استوارس. دوم: جلوه هاي زندگي بومي، پاکيزگي روستايي و بي آلايشي مردماي عادي ره نمايش ميته؛ نه شاملو واري آيدا آيدا ميگه، نه سايه واري گاليا و نه مجنون واري ليلا ليلا! سوم: روح آزاده و سرکش حماسي ده شعرهايش موج ميزنه. چارم: دستچين صنايع بديعي از قبيل تجنيس، سجع، ايهام، استعاره هاي نمادين، مراعات النظير و غيره غيره ده سرود هايش راه نداره. يگان دفه صوفي عشقري واري صاف و واضح گپ خوده بيان ميکنه، ولو که به قيمت زير پاي کدن وزن عروضي هم باشه.
مسعود بهنوده خو از مه کده خوبتر ميشناسي. او ده روز اول مرگ شاعر ده سايت خود نوشته کده بود: "شاملو آتشي را دوست داشت، اما گاهي بر سرش داد ميزد که چقدر بي سليقه اي شاعر. و اين وقتي بود که داشت شعري از او ميخواند و ميگفت "وزن مانند همان کتاب از زير بغلت افتاد"!.
2) ميفامم کسي شعره همراي داستان مقايسه نميکنه. ولي گاهي متوجه شدي که ده سالهاي 1960 تا 1970، منوچهر آتشي شاعر و اسدالله حبيب داستاننويس چه شباهتهاي باورنکردني داشتن.
چه تفاوت ميبيني بين آب و هواي بومي ديزاشکن، طبيعتگرايي دشتستان، پرداختن به تپه، کهسار، اسپ و شتر و آدماي صاف و سادهء بوشهر در "آهنگ ديگر"، "آواز خاک" و "ديدار در فلق" و ريگستاناي افتوسوخته بين اندخوي و شبرغان، مزدورا و شترواناي ازبک و ترکمن چپن دار و گوپيچه پوش در "سه مزدور" و "سپيد اندام"؟ دور نه نزديک، انه گلدي يا يولداش اسدالله حبيب چه کمي يا زيادي داره از عبدوي جت (جط؟) و شبانعلي عاشق آتشي؟ آيا يک خط روشن و درشت يکراس از بين شعرهاي "نعل بيگانه"، "دره هاي خالي"، "باغهاي ديگر"، "گل و تفنگ و سر اسپ" آتشي و داستاناي "زن ديوانه"، "کفش قزاقي" و "چهل تنگه قرضدار" حبيب نميگذره؟
و جالبتر ازي همگوني، دگرگون شدن سرنوشت اي دو هنرمند ده هياهوي دو پايتخت اس. مزاج شاعرانهء آتشي ره ماشينيزم (و به گفتهء خودش: اتوموبيليزم) تهران چنان خراب و خاکستري کد که واداراش ساخت مثلن ده بارهء بم افگنهاي ايالات متحده شعر بگويه! به همي ترتيب، آيينهء اصالت داستاناي اسدالله حبيب هم ده کابل چنان غبار و زنگار گرفت که به جاي دستاورداي خوب گذشته، داستاني نوشته کد به نام "دختري با پيراهن سفيد" و شعري سرود به نام "الماسهاي گمشده".
3) آيا توجه کدي که هواي شعر چن شاعر جوان افغان شباهتاي کم و بيش آشکار و نهان با کارهاي آتشي دههء 1960 داره؟ مثلن:
(1) محمد افسر رهبين: دشت خاکستر، حرف آخر شبنامه و جغرافياي خون (از گزينهء "خط مشي")، پل اژدها، در شهر بند بند، پرندهء غريب (از گزينهء "ترانه هاي شبانگاهي")؛ (2) پرتو نادري: برادران من، آنسوي سکهء هستي، فريب، سفر هر روزه (از گزينهء "تصوير بزرگ/ آيينهء کوچک") و "بدخشيانه ها"؛ (3) قهار عاصي: در انتحار لحظه ها، بادها، پدرم (از گزينهء "مقامهء گل سوري")، نيلوفر سفيد، پايان وهم (از گزينهء "سال خون/ سال شهادت")؛ (4) اسحاق ننگيال: آس، زه او غر، کب، بنگريواله؛ (5) نوذر الياس: گسترهء اندوه، در تصوير، فرياد شوکراني (از گزينهء "از ميانهء شب") گل خونين آزادي و يگان دوبيتي ميهني (از گزينهء "آيينهء خاک")؛ (6) شجاع خراساني: بچه هاي دهقانيم (از گزينهء "ستاره و سياهي")؛ (7) پرويز آرزو: نگاه نجيب، ببين دوباره نگاه کن، ماه در آيينه تا هرگز (از گزينه "آوار آيينه")؛ (8) سميع حامد: يک قدم آتش، يک قدم آوار، چند حلقه دورتر از آب، در خرمن معلق مرغابيان (از گزينهء "بگذار شب هميشه بماند")، خسته ام دلتنگم و چن شعر ديگه (از گزينهء "از دوزخ ارديبهشت"). البته جابجا بايد گفت که ده بسياري از شعرهاي حامد اصالت محتوا، انديشه و شگردهاي زباني همتراز و گاه برتر از اشعار آتشي قرار ميگيره.
مه طالع خوب ندارم. ميترسم باز کسي مره به کفر نگيره، هدفم از "شباهت داشتن" هواي شعر، "تحت تاثير بودن" نيس. گپ بين خود ما باشه، شايد نيمي از شاعرايي که ناماي شانه ده بالا ميبيني، همو دو سه کتاب اول شعر آتشي ره هم به دقت نخانده باشن، تاثير پذيري که باشه ده تاق بلند.
سخن ديگه ايکه آدم از حق نگذره، بوميگرايي عشقري با تمام اصالت صميمانهء خود، پختگي حماسي و روح سرکش آتشي ره نداره، همطو که روستاوارگي آتشي با همه استواري خود، به سوز و نازکي غزلهاي عشقري نميرسه.
4) يادت اس، سه روز پيش از يک شاعر جوان آتشي گرا ياد کدم. نامش قدير روستاس. او که ده سالهاي 1994 و 1995 داکتر طب و کارمند سازمان "دکتوران بدون مرز" بود ده شهر مزار، تقريبن تمام کتاباي منوچهر آتشي ره بال بال کده بود. دکتور روستا يک رقم شعر ميگفت که از شعرهاي اصيل آتشي بچ نميشد. يادم اس يک سرودهء آتشي وارش به نام "نامه به درخت" ده محافل ادبي مزار بسيار گل کده بود.
ميگن قدير روستا ده ماسکو اس. هر جاي باشه، گل و گلزار باشه. اگه امروز خدانخاسته باز يک نمونهء همو قسمي بسرايه و به شوخي ده عنوانش نوشته کنه: "يک شعر چاپ نشده از منوچهر آتشي"، مه اولين کسي خات بودم که باور کنم!
5) آتشي يک هواخاه ديگه هم داشت به نام سيد انيس آزاد کلکاني. او ده بهار 1982 چن ماه ده زندان پلچرخي همزنجير و همسلول ما بود. سليقهء چرخ روزگاره ببين: او که به زندگي مي ارزيد، ده پوليگون تيرباران شد و ما که به مرگ نمي ارزيديم تا هنوز زنده استيم. روحش شاد و فردوس برين جايش باد.
شهيد انيس کلکاني اولين کسي بود که ما ره ده زندان پل چرخي به "شعر حفظ کدن" دلگرم و سرگرم ساخت. از جمع همو روزگار بيست و چن سال پيش، محمد انور غريو، پويا سرمدي و حسيب مهمند هميشه با حافظه و توانمنديهاي بهتر شان ده بخشاي مختلف ادبيات و سياست، حسادت جوانانهء مره بر مي انگيختند. امروز که هر سه دوست عزيز به ترتيب ده سياتل (امريکا)، هالند و جرمني زندگي ميکنن، به همو شور بيست و چن سال پيش به کار و بار فرهنگي مي پردازن، کتاباي شعر چاپ ميکنن و باز هم حسادت مره بر مي انگيزن. ايره مه به تو گفتم، تو به کس نگويي.
به هر حال، ما چار نفر چندين شعر منوچهر آتشي ره به احترام انيس کلکاني از بر کده بوديم، از جمله اي شعر زيباي عاشقانه ره:


يك روز
در دشت صبحگاهي پندارت
از جاده يي كه در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد كهن
با اسب بور خسته مي آيم
من
در بامدادهاي بخار آلود
در عصرهاي خلوت باراني
پا تا به سر دو چشم درشت و سياه
تو گوش با طنين سم مركب مني
من چون عاشقان عهد كهن
با اسب پاي پنجره ميمانم
بر پنجه هاي نرم تو لب مي نهم به شوق
و آنگاه همراه با تپيدن قلب نجيب تو
از جاده هاي در دل مه پنهان ميرانم
يك شب خشمي سيه ز حوصله ها ميبرد
شكيب خشم برادرانت شايد
و آنگاه در سكوت مه آلود گرد شهر
برقي و ناله يي
يك بامداد سرد و بخار آلود
آن دم كه پشت پنجره با چشم پر سرشك
دشت بزرگ خالي را ميپايي
با زين و برگ كج شده اسپ نجيب من
با شيهه يي كه نالهء من در طنين اوست
تا آشيان چشم تو مي آيد
ز اندوه مرگ تلخ من آشفته يال و دم
گردن به ميل پنجره ميسايد
شايد


فکر نکني که بعد از بيست و چار سال هنوز هم تمام شعره به حافظه داشتم. کاشکي ايطو ميبود! اصل شعره به خاطر رعايت احتياط از گزينه "ديدار در فلق" رونويس کدم.
يک چيزک جالبه ده وخت آخر متوجه شدم: مقطع شعر ده کتابي که پيش مه اس ايطو نوشته شده: "گردن به ميل پنجره ميسايد"، و انيس ميگفت: "گردن به ميل پنجره ميسايد/ شايد". به نظر تو کدامش درستتر خات بود: با شايد يا بي شايد؟


س. س.
ريجاينا، 25 نومبر 2005


آتشي و پيالهء شعر


يک شيههء کشيده مرا
ز آنسوي نخلهاي توارث
آواز ميدهد


نازنين! کجا استي؟ نه ايميله جواب ميتي و نه تلفونه. مام ديوانه واري سرسر خود گپ زده روان استم. ببين، هنوز هم کمي وخت مانده. اگه احوالت نرسه، مه بايد پرگويي خوده بس کنم، گرچه گفتنيهاي مه ده بارهء منحني غم انگيز پنجاه سال شعر و انديشهء منوچهر آتشي هنوز شروع نشده. تو نباشي، بري کي بگويم؟ کي اوقه وخت داره که همه گپاي مره گوش کنه؟
راستي، امروز چشمم به دو يادداشت جالب خورد. هر دويشه بريت ميگم:
1) شاعر و نويسندهء گرامي شاپور جورکش از هواخاهان شماره يک منوچهر آتشي اس. او ده مراسم بزرگداشت آتشي گفت: "نگاه من به آتشي نگاه عاشقانهء شاگرد به استاد است. در عين حال بايد شيفتگيهاي خودم را مهار كنم و بگويم كه او در اشعار خود ديدگاه تازه ‌اي به ادبيات معاصر اضافه كرد. آتشي در شعرهاي خود هيچ وقت ضمير "من" را به كار نبرد. تضاد بين نيازهاي روزمره و حفظ تعهد اجتماعي بالاخره آتشي را از درون درهم شكست. پذيرش بعضي جايزه‌ ها مثل پيوند كليه است و با بعضيها نميسازد. وجدان بيدار او از سويي به آن همه آثار ماندگار سرچشمه ميداد و از سويي نميتوانست بر ناملايمات اجتماعي چشم ببندد."
2) علي باباچاهي همو شاگرد و دوست قديمي آتشي، هم گپايي به همي حال و هوا زياد زد و ده آخر گفت: "منوچهر آتشي شاگرد وفادارا نيما بود و هرگز نخواست از استاد پيشي گيرد. شاگر خوب بايد همينگونه پاس استاد را نگهدارد."
به نظر مه، پاس دوستي و رابطهء استاد_شاگردي ره رعايت کدن، واقعن بزرگي و نجابت آدمه نشان ميته. اما ده همه حال شايسته تر خات بود که ده قضاوتهاي ادبي_فرهنگي شيفتگي، شتابزدگي و "ديد عاشقانه شاگرد به استاد" يکسو مانده شوه.
اگه شاپور جورکش واقعن شيفتگيهاي خوده مهار ميکد و پيش از بيان شتابزدهء حکم آهنيني که "آتشي در شعرهاي خود هيچ وقت ضمير من را به كار نبرد"، حتا يک نگاه سرسري به ده_ دوازده گزينهء شعري آتشي مينداخت، بدون شک ميگفت:
"آتشي در شعرهاي خود هميشه ضمير من را به کار ميبرد و چه زيبا به کار ميبرد."


البته ده يافتن کم از کم 500 نمونهء ضمير "من" به قلم و زبان منوچهر آتشي، مه آماده استم که به شاپور جورکش کمک کنم، از مشهورترين شعر آتشي با عنوان "گر من مسيح بودم" که خانم اني ماري شيمل، خاورشناس پرآوازهء جرمني اوره ده کتاب "مسيح و مريم در عرفان اسلامي" به‌ آلماني ترجمه کده و آتشي بار بار ده او شعر تکرار ميکنه که "درد من از مسيح سنگينتر است" (و البته هدف آتشي ايطورس که درد مه از سنگينتر از درد مسيح اس) تا شعرهاي مثل "اي شب به من بگو، من شيداي تو ام، اي شب!‌ به من بگو"و شعري که تنها عنوانش (We Invite You)
انگليسي اس، تا صدها مصزع مثل: "من ديوها را ميستايم"، "من باده مينوشم به محراب معابد"، "من با خدايان مي ستيزم"، "من از بهار ديگران غمگين و از پاييزشان شاد"، "من با خداي ديگران در جنگ و با شيطانشان دوست"، من يار آنم كه زير آسمان كس يارشان نيست"، و سرانجام همو غزل دور و دراز و مشهور آتشي با رديف "من"!
و اما به علي بابا چاهي ده مورد "فرمانبردار" بودن آتشي و تاييد پيش نرفتن شاگرد از استاد چه بايد گفت؟ اگه مه ده سراپاي بدن خود پنج ليتر خون داشته باشم، آماده استم دونيم ليتر خوده به باباچاهي ببخشم تا ديگه ازي قسم تيوريها پخش نکنه. حرمت و رعايت ادب ده برابر استاد نه تنها درست بلکه فرض عين اس، ولي اگه بگوييم شاگرد نبايد از استاد پيش ميرفت، بايد تاريخ حکمت، تمدن و آگاهي جهان ده زير پاي ارسطو و افلاتون و سقراط جا به جا توقف ميکد. بد ميگم؟
ده مقابل اي گپاي عجيب و غريب، جالب اس که آدم گپاي خود آتشي ره بشنوه. او چقه راحت و شرافتمندانه ده بارهء خود گپ ميزد:
"من هرگز هياهو برانگيز نبوده ‌ام. نه دوباره متولد شده‌ ام و نه به عرفان مطلق خاك روي آورده‌ ام. يك بار متولد شده ‌ام، سريع راهم را كوبيده ‌ام و ساده و بي ريا وجود زمختم را اعلام كرده ‌ام. نه عاشق عاشق بوده ‌ام تا شعرهاي سوزناك بسرايم و جوانها را خوش آيد، نه سياسي سياسي بوده ‌ام تا در زمرهء نجات دهندگان طبقهء كارگر علمم كنند، نه ناتوراليست بستر‌گرا و جنوب شهري تا دلسوزيهاي دروغين را برانگيزم. فقط شاعر بوده ‌ام. شاعري تند و تلخ و اندكي نوميد. روستايي صاف و صادق شهري شده كه هرگز از انكار سوداگري و اخلاق سوداگرانه و كاسبكارانه شهري‌ها باز نايستاده و نمي‌ ايستد. ادراک من از عدالت و ستايش انسان، ‌به مقدار زياد، در همين خصوصيت ريشه دارد، نه در آرمانگراييهاي سياسي"
(منوچهر آتشي، صفحه 39، ديباچه گزينه اشعار، انتشارات مرواريد، 1990)


به نظر مه ده طول چهل سال آخر ده ايران سه نفر اصل و ريشه درستترين گپا ره ده بارهء شعر و آگاهي منوچهر آتشي گفتن. اول: دکتر رضا براهني ده جلد دوم و سوم "طلا در مس" (يک بينش طبيعي حماسي، ديدار در فلق، منطقي نازکتر از گل)، دوم: محمد مختاري ده کتابي به نام "منوچهر آتشي"، و سوم: فرخ تميمي ده نوشتهء بلند "پلنگ دره‌ ديزاشكن". والسلام!


اميدوار استم روح منوچهر آتشي گستاخي مره ببخشه که پس از مرگش ميگم، دو تني که کمتر ده مصاحبه ها و نوشته هاي تيوريک شان سخن درست ده مورد جايگاه شعر امروز فارسي و مخصوصن سير نااميد کنندهء
90 درصد ِانديشه هاي آتشي و باباچاهي ده مورد شعر و نقد شعر به جاي استدلالي بودن کمي عقب مانده و کمي عقده مندانه اس.
مه ده يک مقالهء جداگانه با آوردن يک يک نمونه ها به زودي سه چيزه نشان خات دادم. اول: چرا آتشي و علي باباچاهي به جاي بيان نظريات خود شان، آگاهانه يا ناآگاهانه از سنگر يگانه، تلاش کدن تا بر ضد شخص دکتر براهني (و نه انديشه هاي ادبيش) موضع بگيرن؟ دوم: چرا جاودانياد آتشي نتانست از زبان انگليسي چناني که شايد و بايد، بهره ببره؟ و سوم: چرا آتشي با همه استعداد و نيروي شاعرانه پس از 1975 از روندهاي ادبي جهان پس ماند؟


عنوان "پيالهء شعر" يادت آمد؟ مه اوره از پيام کوتاه دکتر براهني ده روز مرگ منوچهر آتشي دزدي کدم. او گفته بود: "درگذشت منوچهر آتشى، نيماى جنوب ايران، ضايعه اى است جبران ناپذير براى شعر فارسى. تصويرسازى بى همتا، نزديك به روح شاعرانه اشياى بومى، شاعرى عاشق، خطركننده در به كارگيرى واژه هاى جديد، شكننده وزنهاى جامد در جهت سطرهاي انعطاف پذير، و عاشق، وارد كردن واژه هاى بومى به زبان شعر. در نخستين ديدار با فروغ فرخزاد، فروغ به من گفت: "به آتشى حسوديم ميشود، كتاب اول او به مراتب بهتر از كتاب اول من بود." كتاب اول او به مراتب بهتر از كتاب بسيارى از شاعران عصر او بود. پياله شعر چند صباحى واژگون خواهد ماند."


س. س.
ريجاينا، 26 نومبر 2005


فردا و پس فردا


نازنين! خاموشي تو هزار مانا داره. ايميل و تلفونه که جواب نميتي، خير باشه؛ سايت "فردا" ره خو حتمن ميخاني. مه اي نوشتهء ناتمام خوده به نادر عمر روان ميکنم که پس فردا يا پستر فردا، ده سايت "فردا" نشرش کنه. دلت شد بخان، دلت نشد نخان. به گفتهء حکيم سنايي غزنوي:
هزار سال به اميد تو توانم بود
هر آنگهي که بيايي، هنوز باشد زود


س. س.
ريجاينا، 27 نومبر 2005
--------------------------------
اشاره ها
1) همه شعر هاي بدون نام شاعر، ده اي نوشته از منوچهر آتشي استن.
2) از کسايي که شايد نميخاستن ناماي شان ده اينجه ياد شوه، قلبن پوزش ميخايم.
3) بخش دوم (بررسي سروده ها و انديشه هاي منوچهر آتشي) به زودي تهيه خات شد.

 

204. Iranica Institute: Outreach Program. Origin of Christmas



Editor's note:
In Dec. 21 I posted some articles in Persian and English to this website (Ent. 198) on the subject of the Origin of Christmas and its background in Persian Mithra (Mehr)'s Birthday and Yalda ceremony.

Mithra's statue at Vatican Musume



Today I found the following article in my e-mail box, sent by Iranica Institute (At Mazda Publishers) in CA, USA. Now I'm posting it to this page as a useful and informative supplement to the Ent. 198.


With many thanks to Iranica Institute


Jalil Doostkhah

* * *
December 25


The Birthday of the Iranian God, Mithra and Jesus of Nazareth


Siamak Adhami, Ph.D.


Grass-land magnate Mithra we worship, whose wordsare correct, who is challenging, has a thousand ears, is well built, has ten thousand eyes, is tall, has a wide outlook,is strong, sleepless, (ever-)waking,whom the warriors worship at (=bending down closeto) the manes of their horses, requesting strength fortheir teams, health for themselves, much watchfulness against antagonists, ability to strike back at enemies,ability to rout lawless, hostile opponents.[Mithra] who is the first supernatural god to approach acrossthe Har_, in front of the immortal swift-horsed sun;who is the first to seize the beautiful gold-paintedmountain top; from there the most mighty surveys thewhole land inhabited by Iranians,where gallant rulers organize many attacks, where high,sheltering mountains with ample pasture providesolicitous for cattle; where deep lakes stand with surgingwaves; where navigable rivers rush wide with a swell towards Parutian IÅ¡kata, Haraivian Margu,Sogdian Gava, and Chorasmia.


We began this essay with one of the most beautiful passages (4.3-4) from the Avestan hymn in praise of Mithra as translated by the eminent Iranist Ilya Gershevitch. Mithra was a deity common to at least two branches of Indo-European people, namely Iranians and Indo-Aryans. In addition to the hymn in the Avesta, we are also aware of the presence of the god Mithra or Mithras (Vedic “Mitra”, Middle Persian “Mihr,” and Persian “Mehr”) in the ancient Indian scriptures known as the Rig-Veda (BC 1400). For the ancient Iranians, the god Mithra had two significant functions: he was first and foremost the sun-god whose thousands of eyes spied on every deed and nothing, particularly evil deeds, could escape from his gaze. Secondly, he was the god of contracts. For example, even in late Pahlavi/Middle Persian texts which are concerned with legal and religious matters, there exists a severe crime and sin which is related to the functions of Mithra, i.e., the crime of “mihr_druz_h”(Avestan: miθr_.drujim) which signifies “breaking promise or contract,” and by extension, “perfidy.” Perfidy was classified as one of the most heinous crimes with severe punishment prescribed for the offender. During late antiquity, the worship of Mithra became popular, particularly among Roman soldiers and merchants. The reasons for the popularity of the cult of Mithra among these two groups are easily understood: the martial nature of the hymn can explain the popularity of Mithra among soldiers. Similarly, his reverence by the merchant class is equally clear as he was the god of contracts. It is not unreasonable to think that merchants traversing across ancient commercial highways such as the famed Silk Road in antiquity preferred to conduct business with those whom they trusted and the affiliation with this mysterious fraternity only served to cement the bond between them. The adherents of the Mithraic cult, similar to those of other religions such as Judaism, Christianity, and Islam, also held festivals celebrating different aspects of their religion. It appears that the annual celebration held on December 25, the winter solstice, was the most important celebration of the cult; it was believed that Mithra was born on this day, hence “the birthday of the unconquered sun” (Latin: natalis solis invicti). Later, the practices of the cult seem to have gained much in popularity. With the advent of Christianity, a number of pagan practices which could not be abandoned found their way into this new religion. The most significant of these was the identification of the birthday of Jesus, commonly known as Christmas (Old English Cristes maesse: Christ’s mass), with that of the undying Mithra. Much has been written on pagan cults in the Roman empire and particular attention has been paid to the cult of Mithra (consult the partial bibliography below). In fact Ernest Renan went as far as stating that “if the growth of Christianity had been halted by some mortal illness, the world would have become Mithraic.” As Walter Burkert points out, Renan may have exaggerated the case as the worship of Mithra belonged to a rather elitist segment of the society. However according to Werner Jaeger, there is no doubt that Mithraism and Manichaeism, two religions with well-established Iranian connections, posed a serious threat to the spread of the new faith which became known as Christianity.


Further readings on Mithraism:



Adhami, Siamak, PAITIMÄ€NA, Essays in Iranian, Indo-European, and Indian Studies in Honor of HANNS-PETER SCHMIDT. (2003) Mazda Publishers, Costa Mesa, CA.
Burkert, Walter. Ancient Mystery Cults. (1987) Cambrdige, MA.
Cumont, Franz. (1923) Die Mysterien des Mithras. Leipzig.____, (1896/99) Textes et monuments figurés aux mystères de Mithra. (2 vv), Brussels.
Duchesne-Guillemin, Jacques. (ed.) (1978) Etudes mithraiques.Actes du 2e congrès international. Teheran (Acta Iranica 17)
Gershevitch, Ilya. (1967) The Avestan Hymn to Mithra. Cambridge.
Hinnells, J. R. (ed.) (1975) Mithraic Studies: Proceedings of the First International Congress of Mithraic Studies, I-II, Manchester.
Jaeger, Werner. Early Christianity and Greek Paideia. Cambridge, MA.Merkelbach, R. (1982)
Weihegrade und Seelenlehre der Mithrasmysterien. Opladen.____, (1984) Mithras. Meisenheim.Ries, J. (1979) Le culte de Mithra en Orient et en Occident.
Louvain-la-Neuve.Turcan, R. (1975) Mithras Platonicus. Leiden (EPRO 47).____, (1981) Mithra et le mithraisme. Paris.


Disclaimer


While every effort has been made to ensure the high quality and accuracy of this article, Iranica Institute makes no warranty, express or implied, concerning the contents of this article which are provided "as is." Iranica Institute expressly disclaims all warranties


About the Iranica Institute:


Iranica Institute was established in 1995 by a former college professor, Mr. Ahmad Kamron Jabbari. It has since grown into an international network of scholars, educators, artists and everyone who is interested in the issues that concern a geographic area, historically know as the Iranicas [Eranshahr]. This area includes the following: Iran (Persia), Armenia, Eastern Turkey (Anatolia), Georgia, the Republic of Azerbaijan, Afghanistan, Pakistan, parts of India, Central Asian countries of Tajikistan,Uzbekistan, Kirghizistan, Turkmenistan, and Kazakstan, parts of ancient Mesopotamia, ethnic people such as the Jews, the Kurds and the Assyrians, and the countries around the Persian Gulf. To join this network, please write to:
Iranica Institute
P.O. Box 5731
Irvine, CA 92616. USA


Sunday, December 25, 2005

 

203. دو سروده ي تازه از سيمين بانوي ِ شعر ِ فارسي



يادداشت
با سپاس فراوان از دوست گرانمايه آقاي دكتر تورج پارسي كه نوشته ي زير را همراه دو سروده ي تازه ي سيمين بانوي شعر فارسي به اين دفتر فرستاده اند.



امان از زندگاني! چه رفته بر ما، نداني








تورج پارسي


همچون شعر ِ ماندگارش ، صدايش هميشه طنين دارد . وقتي تلفني با او گپ زدم، آنچنان به مهر واژگان را بر مي افروخت كه جز سكوت پاسخي نداشتم. به تازگي دوستي با ايشان مصاحبه ي راديويي انجام داد ، گوش مي كردم. اميد از واژگان او سرچشمه مى گرفت؛ اگر چه دلواپس پاسارگاد و ... بود.
به سختي مي بيند؛ امّا از پا نمي نشيند. بينايى را در اثر جرّاحى از دست داده است؛ اما قلبي كه بشريّت را در آن جا داده است، همچنان مي تپد. مي تپد و بايد بتپد؛ چرا كه بايد دوباره با خشت جان، وطن را بسازد؛ وطني كه شايد كسي از ان خبر ندارد :


امان از زندگاني! چه رفته بر ما ، نداني
سرشك ما دانه دانه، گذشته را مي شمارد
امان از اين بي اماني، چه وحشت آور زماني
كه حَدّ و عَدّ ِ ستم را كسي شمردن نيارد
غريق ِ خون ِ جگر ما، ز حال خود بي خبر ما
ز فتنه ي ِ رفته بر ما، چه كس خبر مي گزارد؟


اين شعر آگهي به تاريخ است. برگي است بيانگر "آنچه بر ما رفته است "؛ فريادي تا كسان را خبر كند " ز فتنه
اي كه رفته بر ما "!
به تازگي شعري از او خواندم به نام ِ به امضاي دل كه از ديد ِ اين قلم، اي ايران ِ ديگري است. خواستار و آرزومندست كه آهنگ سازان ما بر روي اين شعر تاريخي آهنگي بگذارند.


به امضای ِ دل

آخرين سروده ي ِ سيمين بهبهانی


اي ديار روشنم، شد تيره چون شب روزگارت
کوچراغي جزتنم کاتش زنم در شام تارت:
ماه کو،خورشيد کو؟ ناهيد چنگي نيست پيدا!
چشم روشن کوکه فانوسش کنم در رهگذارت؟!
آبرويت را چه پيش آمد که اين بي آبرويان
مي گشايند آب در گنجينه هاي افتخارت؟
شيرزن شيرش حرام ِ کام ِ نامردان ِ کودن
کز بلاشان نيست ايمِن گور ِ مردان ِ ديارت
مي فروشند آنچه داري: کوه ِ ساکن، رود ِ جاري
مي ربايند آهوان ِ خانگي را از کنارت
گنج هاي سر به مُهرت رهزنان را شد غنيمت
دُرج ِ عصمت مانده بي دُردانگان ِ ماهوارت
شب که بر بالين نهم سر، آتش انگيزم ز بستر
با گداز ِ سوز و ساز ِ مادران ِ داغدارت
در غم ِ ياران ِ بندي، آهوي ِ سر در کمَندم
بند بگشا - اي خدا! - تا شُکر بگذارد شکارت
مُدّعي را گو چه سازي مُهر از گِل درنمازت
سجده بر مَسکوک زر پُرسودتر آيد به کارت!
اي زن - اي من- برکمر دستي بزن، برخيز ازجا:
جان به کف داري؛ همين بس بهره از دار و ندارت!


منبع: http://roozonline.com/arts/012718.shtml

 

202. گرد ِ همايي ي ِ "خليج ِ فارس" در تهران






يادداشت
به تازگي يك گردهمايي ي پژوهشي از سوي سازمان خليج فارس كه نهادي است ناوابسته و به كار تحقيق و روشنگري در مورد خليج فارس و پيشينه ي كهن آن مي پردازد، برگذارشده است. پيام زير را آقاي محمّد علا يكي از مديران اين نهاد، امروز به اين دفتر فرستاده است كه به سبب ِ اهميّت موضوع، با سپاس از او، براي آگاهي ي خوانندگان اين صفحه، در پي مي آورم. گفتني است كه در تصوير ِ فرش بافته در زندان عراق (نوامبر 2005)، در نقشه ي آن كشور، نام خليج فارس به درستي آمده است.




PG Gathering in Tehran:
Members of Persian Gulf Organization and their guests attended a meeting in Tehran, Iran on Friday, December 23, 2005.
Members in the meeting were Mr. Sahab, Dr. Mojtahed-zadeh, Mohammad Ala, Pejman Akbarzadeh, Haana Nasserzadeh, Solmaz Ameli, Reza Zakeri. There were as many guests as members present at this meeting.
Before the start of discussions, we remembered ALL the members, specially, Javad Fakharzadeh, Mehdi (Daniel) Pourkesali, Amir Naghisineh-pour, Afshin Dastafshan, Mahan Abedin, Kaveh Farrokh, M.Ajam, Reza Vatandoost, Ashkan Gorji, Arshia Etemadi, Behrang (Bryan) Lahiji, Siamak Ahi, Hooman Keshavars, Behrad Nakhai, Hamid Zangeneh, Davood Rahni, Moji Agha, Kamyar Kalantar, Mazdak Rooein, Nader Rastegar, Esfandiar Bakhtiar, Koorosh Arfaian, Omid Mehraban, and Shahram Mostarshed.

* It was emphasized by all the importance of learning about Iran's culture and history so that our past mistakes should not be repeated. We agreed that we are "Irandoost" people; our love for Iran was evident in everything we talked about.
* Mr. Sahab mentioned that his company was working on new books for children and documenting more evidences about the Persian Gulf.
* We agreed to educate as many people as we could about Persian Gulf and its importance in Iran's history as cultural rather than political means.
* It was agreed to work on the Western media. We should convince them about historical facts rather than worrying about what Arabs refer to Persian Gulf.
* Several suggestions were made about the PG website which in due time will be implemented. * Several pictures were taken at the meeting which will be shared with you once they are developed. Thanks to Haana for taking the pictures.

There were plenty of Persian sweets, tea, fruits, and food to share and enjoy each other's company. Pejman entertained us by playing piano songs of great singers such as Delkash, Hayeedeh, Banaan, and others. The meeting was the most successful meeting of Persian Gulf members and their friends since its inception in 1998 (both in terms of participants and ideas exchanged.)
Respectfully submitted, Mohammad Ala, Board Member Tehran, Iran
http://www.persiangulfonline.org/

Saturday, December 24, 2005

 

201. دويست شمارگي ي ِ "جهان ِ كتاب": دروازه اي گشوده به گستره ي ادب و دانش و فرهنگ



يادداشت و شادباش

دويستمين شماره ي ماهنامه ي جهان كتاب، ديروز از تهران به اين دفتر رسيد. اين دفتر ِ ماهنامه نيز، مانند همه ي دفترهاي پيشين آن، پُر و پيمان و فراگير ِ انبوهي از بررسي ها، نقدها، گفتارها، فهرستواره هاي كتاب و آگاهي هاي سودمند و رهنمون در حوزه ي كتاب شناسي ي ايران و جهان است.
جهان كتاب نشريّه اي است بايسته و ارجمند براي روزآمد نگاه داشتن ِ دانش ِ ايرانيان نسبت به آنچه در گستره ي كتاب و نشر مي گذرد كه نبودن ِ آن مي توانست مايه ي سرگرداني و صرف ِ وقت ِ زياد براي اهل كتاب در اين زمينه گردد.
زياده گويي نيست اگر گفته شود كه جهان كتاب، به منزله ي دروازه اي گشوده به فراخناي انديشه و دانش و كتاب و فرهنگ است و جا دارد كه هر ايراني ي اهل قلم و كتاب، خدمت والا و گرانمايه ي دست اندركاران و پديد آورندگان اين مجموعه ي فرهنگي را غنيمت بشمارد و ارج بگزارد و دويست شمارگي ي آن را به مدير مسئول و دبيران گرامي ي آن شادباش بگويد و كاميابي ي آنان را در پيمودن ِ دنباله ي اين راه ِ فرخنده آرزوكند.
طرح ِ روي ِ جلد ِ اين دفتر ِ جهان ِ كتاب، نمودار باليدن ِ جوانه هاي فرهنگ امروز بر تنه ي ستبر و استوار ِ درخت ِ كهنسال ِ فرهنگ ِ ميهن ما و كنايتي است آشكار از درنگ ناپذيري ي كوشش و كُنِش ِ فرهنگي كه جامعه ي امروز ميهنمان بيش از هميشه تشنه و نيازمند ِ آن است.
در اين دفتر ِ جهان ِ كتاب، مژده ي بنيادگذاري و كارآيي ي يك تارنماي اينترنتي با همكاري ي شمار ِ زيادي از ناشران ايران، به خوانندگان ماهنامه داده شده است كه مي توان از آن به بانك ِ كتاب تعبير كرد. ازين پس، هر جوينده اي خواهدتوانست در بخش هاي گوناگون ِ اين تارنماي روشنگر و سودمند، به تازه ترين آگاهي هاي وابسته به كتابهاي نشريافته از سوي ناشران همكار دست يابد و دانسته هاي خود را به آساني روزآمد كند. اين اقدام شايسته ي ناشران ايران، گام سزاوار و بهنگام و بايسته اي است در راستاي همسويي با پيشرفت دانش و فنّ آوري ي امروز و درآمدن به عرصه ي نشر ِ الكترونيك كه ضرورت ِ ناگزير ِ پيش ِ روي ِ صنعت ِ نشر ِ ما به شمار مي آيد. نشاني ي اين تارنما در شبكه ي جهاني، بدين گونه است:
http://www.iketab.com
*
جهان كتاب در صفحه ي شناسنامه ي خود، نشاني ي زير را به عنوان ِ تارنماي اين ماهنامه اعلام كرده است:
http://www.i-tehranavenue.com/ws-book.htm
امّا دير زماني ست كه اين نشاني، راهي به دهي نيست و جوينده با در ِ بسته ي ِ
The page cannot be displayed
رو به رو مي شود و نوميد باز مي گردد!
اي كاش گردانندگان ِ اين نشريّه ي با اعتبار، هرچه زودتر به چاره جويي در جهت ِ كارآمد كردن ِ نشاني ي تارنماي مجلّه بپردازند تا هريك از دوستداران آن در هر جاي اين جهان كه باشند، بتوانند به آساني و با شتابي امروزين به درونمايه ي اين گنجينه ي كتاب شناسي راه يابند. با درود: ج. د.

Friday, December 23, 2005

 

200. گزارشي از يك فاجعه ي فرهنگي: دستبُرد به يادمان هاي شهر ِ سوخته




يادداشت

بازمانده هاي شهر ِ سوخته در سيستان، يكي از كهن ترين گستره هاي باستان شناختي در ميهن ماست كه هرگاه كاوشهايي دانشي و روشمند در آن صورت پذيرد، مي تواند بخش مهمّي از فرهنگ باستاني ي ما را روشن و دريافتني كند. امّا دريغ و درد كه در اين مورد نيز همچون بسياري از نمونه هاي ديگر، دل سوزي و سرپرستي ي بايسته اي از سوي دست اندركاران به كار نمي رود و با دستبردهاي آزمندان سودجو به اين گنجينه ي كهن، خطر ناپديدشدن ِ اثرهاي ارزشمندي از اين شهر ِ ديرينه در چشم اندازست.

گزارش و هشدار زير را كه امروز از سوي

The Circle of Ancient Iranian Studies (CAIS)

از لندن به اين دفتر رسيده است، بي نياز ازهرگونه روشنگري ي بيشتر، براي آگاهي ي خوانندگان اين صفحه، در پي مي آورم تا دل هاي هميشه سوخته ي ما ايرانيان، اين بار در اندوه به تاراج رفتن ِ برجامانده هاي شهر ِ سوخته بسوزد! ج. د.



Burnt City Archeological Base Ill-Equipped


News Category: Cultural Disaster
11 December 2005
The archeological research centre at Burnt City (Shahr-e Sukhtah) and its satellite towns has only three security guards and no vehicle to patrol the area, reported ISNA.
While the historical site is not adequately protected, it is least exposed to threats such as illegal excavations given that it is located close to a military camp.
Director of Cultural Heritage and Tourism Department at Burnt City Alireza Khosravi said that the total area of Burnt City which should be protected is 152 hectares and about 500 historical villages are scattered over an area of 50 hectares. The villages have only been identified and nothing has so far been done to protect the region, he added.
The official said that the three guards stationed at Burnt City do not have a vehicle to patrol the area.
He stated that illegal excavations are common in Sistan-Baluchestan province and no one can say that the Burnt City is really safe from such unlawful acts.
However, there is police station in the neighborhood of Burnt City and this effectively checks illegal excavations in the area.
Khosravi listed several items necessary for the office as Geographic Positioning System (GPS) and cameras.
“We have hired seven computers and a camera. We do not have a car to transport the experts. This is the only base active in Sistan-Baluchestan province, but, unfortunately without any equipment,“ he concluded.


CAIS Archaeological and Cultural News
http://www.cais-soas.com/NewsUpdate.htmCopyright © 1998-2005 (http://www.cais-soas.com/CAIS/copyright.htm) The Circle of Ancient Iranian Studies (CAIS)


Wednesday, December 21, 2005

 

199. يك خبر ِخوب ِ فرهنگي، همراه با اندوهيادي جان گداز



يادداشت
شگفتا از اين روزگار ِ غريب كه ترا امان نمي دهد تا در ميان اين همه گزارشهاي هرروزه از رويدادهاي ناگوار و اندوهبار، گهگاه به خبري
خوب از رويدادي انساني و فرهنگي كه مي رسي، اندكي از آن كابوس هميشگي بياسايي و دراين آشوب ديوخويي، به آرامش دلخواه آدمي خويي دل خوش داري و در ژرفاي ِ جان آسيمه سر و خسته ات، خيال ِ اميد بپزي. همين كه چشمان همواره بلاديده ات بر خبري خوش دوخته مي شود، باز آن ذهنْ آشوب ِ ديوچهر از نهانگاه سر بر مي كشد و پرده ي سياه ِ اندوهيادي خونين را در برابر ديدگانت مي گشايد و باز امانت را مي بُرد و چشمانت را نمناك مي كند و ديگرباره دلت را به درد مي آورد و سرت را به دَوار مي اندازد تا ناگزيرشوي به خود بپيجي و با همه دل شكستگي و لب فروبستگي ات، بازتاب ِ اندوه سرود آن بزرگمرد را از خروش و غوغاي اندرون خسته ات بشنوي:
"اگر غم را چو آتش دود بودي / جهان تاريك بودي جاودانه / در اين گيتي سراسر گر بگردي / خِرَدمندي نيابي شادمانه!" (شهيد بلخي، درگذشته در دور و بر ِ سال 325 هجري قمري/ همروزگار رودكي).
* * *
در گزارش هاي خبري ي امروز خواندم كه دانشگاه كهن سال ِ سن پترزبورگ روسيه، يكصد و پنجاه سالگي ي بنيادگذاري ي دانشكده ي بلندآوازه ي خاورشناسي ي خود را در آيين ويژه اي جشن گرفته است. نام اين نهاد ِ دانشگاهي و پژوهشي ي معتبر ِ جهاني براي همه ي ملّت هاي خاورزمين كه زبان و فرهنگ و تاريخ و متن هاي كهن ِ ادبي شان از سوي پژوهشگران آن بررسيده و پژوهيده و بازشناخته و ويراسته شده و نشريافته است و از آن ميان، براي ما ايرانيان، خاطره اي خوب و احترام انگيز را زنده مي كند. كمتر ايراني ي فرهيخته و پژوهنده اي است كه با كارهاي اين دانشكده از نزديك يا دور آشنا نبوده و شماري از استادان نام بُردار ِ گذشته يا كنوني ي آن را نشناخته و دست ِ كم پاره اي از دستاوردهاي آنان را نداشته يا نخوانده باشد. بخش ايراني و فارسي ي كتابخانه ي عظيم اين كاخ دانش و فرهنگ و نيز در كنار آن موزه ي مشهور ارميتاژ از سرشارترين گنجينه هاي تاريخ و هنر و فرهنگ ماست كه در سرزمين سرد ِ همسايه ي شمالي مان نگاهداري مي شود. كتابخانه ي بزرگ آرامگاه شيخ صفي الدّين اردبيلي كه در تازش هاي روسيّه ي تزاري به ميهنمان در سده ي نوزدهم ميلادي، به وسيله ي سالدات هاي روسي بدان جا انتقال يافت، پاره اي از اين مجموعه ي عظيم را شكل مي دهد. فرش چند هزارساله ي معروف به قالي ي پازيريك (به نام ِ جاي ِ يافتن ِ آن در جنوب روسيه) كه از دوره ي هخامنشيان باقي مانده و كهن ترين فرش شناخته ي ايراني به شمار مي آيد، در ارميتاژ نگاهداري مي شود. (تصوير اين فرش را در زير ِ درآمد ِ "كارپِت" در دانشنامه ي ايران مي توان ديد.)
افزون بر كارهاي پر حجم ِ نشريافته از سوي اين دانشكده، گفتارهاي تحقيقي ي استادان نامدار آن، كساني همچون محمّد دَندَمايف (پژوهشگر هخامنشي شناس) را مي توان در دانشنامه ي ايران (انسيكلوپديا ايرانيكا) خواند.
در كنار ِ همه ي اين ها به ياد مي آوريم كه 9 سال پيش از اين در روز 22 شهريور 1375 (13 سپتامبر 1996)، همين دانشكده در آيين شكوهمندي، به استاد زنده ياد دانشگاه تهران دكتر احمد تفضّلي، درجه ي دكتراي افتخاري ي ِ ايران شناسي داد. او نخستين استاد از كشورهاي خاوري بود كه به دريافت چنين درجه ي والايي توفيق يافت.
امّا در ميهن وي و ما كه او همه ي عمر 59 ساله ي خويش را خالصانه وقف شناخت آن و خدمتگزاري بدان كرد، جز در حوزه ي دانشگاهيان، نه تنها اين افتخار بزرگ كه او بهره ي خود و ايران كرد، به درستي ارج گزارده نشد، بلكه كوتاه زماني پس از آن روز ِ شكوهمند، كساني كه بزرگي ي ايراني و انساني و فرهنگي ي او را برنمي تافتند، در يك شبيخون طرح ريزي شده ي ديوخويانه، پاسي از نيمروز دوشنبه 24 دي ماه 1375 گذشته، در ميانه ي راه ِ از دانشگاه به خانه اش با يك "تصادف نما" جان ِ پاكش را به تاراج بردند و شمع ِ فروزان زندگي ي برومندش را در اوج درخشندگي خاموش كردند.
هرگاه بخواهم به زبان "شاملو"ي بزرگ در شعر مشهورش در اين بُن بَست، از تفضّلي سخن بر زبان آورم، ناگزير بايد بگويم:
"جانت را مي ربايند/
چرا كه گفته اي ايران را دوست مي دارم/
زيرا كه گفته اي سرافرازي ي ايران را به جان خواستارم!"
با در ميان آمدن نام دانشكده ي خاورشناسي ي دانشگاه سن پترزبورگ، ناگهان اين اندوه ياد فراموش ناشدني، دودناك تر از هميشه خاطرم را آشفت و روانم را پريشان تر از هماره كرد. پس بر آن شدم كه در كنار ِ يادكرد از اين گزارش خبري و پرداختن به پيشينه ي كار و كُنِش آن نهاد علمي، در آستانه ي نهمين سالگرد خاموشي ي دردناك ِ دوست ِ بزرگوار از دست رفته ام، استاد تفضّلي ي بزرگ، اندكي درنگ كنم و ديگربار از سرآمدي و يگانگي ي او سخن بگويم و در برابرخاطره ي باعظمتش، سر ِ بزرگداشت فرودآورم. ج.د.
-------------------
* براي آگاهي ي گسترده تر از زندگي و كارنامه ي دانشگاهي و پژوهشي ي دكتر احمد تفضّلي، نگاه كنيد به زندگي نامه هاي دوگانه ي او به زبان فارسي، به كوشش دكتر علي اشرف صادقي و به زبان انگليسي، به كوشش دكتر محمود اميدسالار و نيز ماهنامه ي فرهنگي و هنري ي كلك به سردبيري ي علي دهباشي، دوره ي يكم، شماره هاي 80 - 83 (در يك جلد)، آبان - بهمن 1375 .صص 505 - 546

گزارش زير را هم كه به تاريخچه و پيشينه ي دانشكده ي ِ يادكرده، اشاره اي دارد، به گُفتاوَرد از تارنماي خبري ي راديو فردا در اين صفحه مي آورم:

مراسم يكصد و پنجاهمين سالگرد تاسيس دانشكده خاورشناسي دانشگاه دولتي سن پترزبورگ
[ ۱۳۸۴ سه شنبه ۲۹ آذر ]


دانشكده خاورشناسي دانشگاه دولتي سن پترزبورگ روسيه يكصد و پنجاهمين سالگرد تاسيس خود را جشن گرفت. اين مؤسّسه ي علمي، در سال 1855 ميلادي در دورهء حكومت تزار نيكُلاي اول افتتاح شد و به مرور به مهمترين مركز خاورشناسي روسيّه و جهان تبديل شد. به نوشته روزنامهء وچرني پترزبورگ، بررسي و مطالعه زبان فارسي در شهر سن پترزبورگ، از زمان پتر ِ كبير آغاز شد و در فرمان پنجم ژانويه سال 1700 ميلادي، لزوم فراگيري اين زبان ذكر شده بود و در دربار پتر ِ كبير بود كه نخستين سخنان به زبان فارسي طنين انداز شد. به مرور زمان روابط فرهنگي روسيه و ايران گسترده تر شد و تدريس زبان فارسي در وزارت امور خارجه و در دانشگاه سن پترز بورگ در دهه قرن نوزدهم قبل از تاسيس دانشكده خاورشناسي آغاز شد و كرسي ايران شناسي، قديمي ترين كرسي اين دانشكده است. در مراسم سالگرد تاسيس اين دانشكده، مقامات بلندپايه روس، اساتيد، دانشجويان و ديپلمات هاي كشورهاي آسيا و آفريقا حضور داشتند. ماني کسروي (مسکو)

This page is powered by Blogger. Isn't yours?